ترنم الهی
بسم الله الرحمن الرحیم
در صورتی که شعری از خودتان یا دیگر شعرا با درون مایه هماهنگ با غزلیات این سایت دارید و مایلید در این سایت بارگذاری شود آن را با ذکر نام شاعر برای بررسی به ایمیل
بفرستید. همچنین اگر لینکی از مجموعه اشعار هماهنگ با مجموعههای معرفی شده در بخش پیوندها، از خودتان یا دیگران، دارید و مایل به معرفی در این بخش هستید برای بررسی ارسال نمایید
صفحه فن شاعری را ببینید
غزلیات موجود در این صفحه از سایت (که بر حسب وزن در دیگر صفحات سایت، بدون ذکر نام شاعر تکرار شده است) از من (حمید وثیق زاده انصاری) است. خوشحال خواهم شد با آدرس پست الکترونیکی زیر، با شما در تماس باشم
https://www.instagram.com/onlygodworship
ای که اول از همه خودت بینی
گوش کن کنون که بر چه آئینی
خویش خواه اولین که بود؟ ابلیس
تو مشابهِ خدا و یا اینی؟
کبریا فقط به حق برازنده است
خودستا و یا خدا، کدامینی؟
چشم دل گشای، از سرِ تحقیق
سِلم و عابدی ببین به هر دینی
میشوی بلند بی شک ای کوتاه
با فروتنان اگر تو بنشینی
دانی ای ودیعهدارِ دلها هیچ
تا دلم به نزد توست هستم هیچ
آن زمان که در تو نقش خود دیدم
با توام همه وَ بی تو هیچم هیچ
خوبِ من بخند مست و خوش کاینجا
تو برقصی و من و نه دیگر هیچ
این زمان چنان به یکدگر پیچیم
کز تو پُر شوم نمانَد از من هیچ
یک شویم و پَرکشیم و گیریم اوج
لکّهای و نقطهای و دیگر هیچ
ناگهان میان شادی - رفتی و خبر ندادی
نوشکفته در بهاری - پرپر از جفای بادی
آه چون مرا تو تنها - در وسیعِ غم نهادی
یک کویر و یک مسافر - همرهی نِی و نه زادی
یک کویر پر ز غربت - نِی ز دور یک سوادی
کاش مینبودم هرگز - مادری مرا نزادی
دست من بگیر و برکش - زعمق این سیاه وادی
گاه از غریب یاری - شاید ار کنی تو یادی
ای کبوتر روانم - گرچه در قفس فتادی
گرچه منجلاب دنیا - میندادهات مرادی
شاید آید آن زمانی - کز قفس رهی به شادی
تا تو آن پَري نگاري، كه سبو به دست داري
ميتوان نمود كاري جز هماره ميگساري؟
در گُدازِ آتشينم زعشق نا به اِختياري
بي تو در خودم شكستم، اين چنين تو غمگساري؟
اي حبيب، زخم دل را مرهمي نميگذاري
اي عزيزِ دل تو باري شد دلي به دست آري؟
بر لبت به غصههايم خنده داري آري آري
اين چنين كه ميكُشيّ و آن چنان كه زنده داري
بي كَسَم رها نهادي پس كجاست رسم ياري
عشق تو خداي خوبم در همه وجود جاري
آه، ای به مشتتان قلبم
در فشار و در تکاپویی
پنجههایتان که از سردی
بُد فِسُرده و بسی بیزور
در کنار آتش قلبم
در میان خون گلرنگم
گشته بس قوی و افزونتر
میفشارد این دل محزون
دستتان بریده باد از تن
ای که در فشارتان قلبم
گنج تو به قلب مدفون است
دل، از آرزوت مشحون است
میکند مرا چرا رسوا
سِر دلبری که مکنون است
در سرای تن چه مییابی
قلب عاشقی که محزون است
نزد لیلی پری چهره
وه چه عقلها که مجنون است
با تو بی نیاز از غیریم
بی تو هر که هست مغبون است
دُر عاشقی یقیناً نیست
پیش بندهای که مظنون است
آنچه هست نباشد جز عشق شما
هست آنکه ندارد جز عشق شما
یاوران مددی یاوران مددی
رهروی شده همراه خیل شما
میزند قدم اندر طریق صفا
زار و خسته و دلداده بهر شما
نرم و تیز و سبک مرغک دل او
دربدر ز پی کوه قاف شما
تا از اوی بگیرید دست شما
کو به کوی دوان تا سرای شما
کو به کو سفر کردم هر کجا گذر کردم
سوی او نظر کردم لا اله الا هو
در طپیدن دلها وندرون محفلها
ذکر و ورد بیدلها لا اله الا هو
شمع مجلس یاران بهجت دلافگاران
بر کویر دل باران لا اله الا هو
کشتی بلا را نوح مرهم دل مجروح
مایهی نشاط روح لا اله الا هو
غیر او خدایی نیست جز بدو صراطی نیست
او تمام هست و نیست لا اله الا هو
میگسیخت زنجیری در هوای آزادی
میشکست دیواری کرده عاشقی محدود میفسرد دیوی دون کرده رهروی مسدود
میرمید آهویی از کمند صیادی
با حلاوتی افسون دیدگان اشک آلود شادی و غمی توأم گریههای بغض آلود
دل به مایهای از عشق مینهاد بنیادی
عقلِ تار اینگونه راه نور میپیمود گنجِ مخفیاش اینسان مینمود او مشهود
بیسوادِ مجنونی مینمود استادی
بس فقیه و دانشور در کلاس او مردود روح عالیش گردید چون عجین با معبود
میکنم از دل سلامت
مینیوشم هر کلامت
حال مسکینم نپرسی
ای بلندای کرامت
با گدایان همنشین شو
با سلوک با مرامت
بند بر پای دل من
علقههای با دوامت
من نپویم غیر کویت
مرغ دل ساکن به بامت
تا تو شاهی ای پری رو
بیگمان هستم غلامت
چون تو صیاد دل استی
میشتابم سوی دامت
بر تو ای سرو خرامان
میسزد آن قد و قامت
بهر پیوستن به تو خوب
عزمها سازم به نامت
مست گردیدم زِ عشقت
تا ز تو آمد علامت
راه و رسم شوخ و شنگت
میکند دنیا قیامت
میکنم تکمیل یارا
نقص خود را با تمامت
دوست دارم سخت بارد چشمهایم
مرگ زیبد تاک بیند هایهایم
مرگ باید قطع سازد بندهایم
مرگ شاید خشک سازد زخمهایم
مرگ گرچه روزهایی کرد پر از
جیغهایش سوتهایش گوشهایم
لیک اکنون گرک آید اوست کز او
نیست گردد دردهای دیرپایم
مرگ را من بیشتر از رنج دارم
دوست واکنون زود رفتم دیر آیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن
چون توانم زد دمی با عشق او از غیر او دم
من که دیگر عشق آن یار برین مجنون نمودم
در طلاقی با زمین اکنون امیدی پرورد دل
بلکه زان رخسار پر گل نرگسی هم من ربودم
شاید آن دلدار رحمی بر منِ دلزار آرد
کز ازل در شوق دیدارش دمی نغنوده بودم
دلفریبا بَچّهسان در شوق بازیهای تو من
از جوانیّ و ز عقل و دین و دنیا دل زدودم
ای نگارا دل ز رویت شاد و در عمق وجودت
با تو یکتا و ز دو دنیا رها بادا وجودم
من اگر نقاش بودم در فضای خانهی دوست
تک سوار عاشقی در یکه تازی میکشیدم
احتمالاً رو به رو با تو شويم اما رفيق
گر تو را نشناختيم از جهل خود ما را ببخش
احتمالاً نكته اي بر ما بگيري بس دقيق
سر به دارِ حقد ما گر مي شوي ما را ببخش
چون همیشه بار دیگر عشق او انکار شد
«با ستایشهایمان معبودها بسیار شد»
خود ستاییهای خفته در درون بیدار شد
نفس مشرک کم کمک اینسان رها افسار شد
وَ خدا گم شد زمانی که خدایی خوار شد
در طریق عاشقی منصورها بر دار شد
عاشقان رانده شده غمها به دل انبار شد
طفلکی چوپان دلداده چه حالش زار شد
چونکه استدلال موسی بر سرش آوار شد
الوداع وقتی شبان، بازیّ عشقش عار شد
کنج عزلت با خدا شاید خدایش یار شد
مصراع نخست از شاعر گرامی، محمد رضا جعفری، است
بس هیاهو در برون اما به دل غوغا کم است
این همه نامحرم اما محرمی زیبا کم است
دست من بر گردن آن قامت رعنا کم است
کوری از عشقی برین بر دیدهی بینا کم است
در درون خانهام یک شاخهی طوبی کم است
عاقلیها بس زیاد و عاشقی دردا کم است
این همه فتوا ولیکن از خدا فتوا کم است
همتی عالی برای وصل او از ما کم است
بشنوید افسانهی جانسوز من را عاشقان
لحظهای هم گوشهی چشمی به زیر پایتان
دل ز کف افتادهی شوریدهای از روی شوق
سوی کوی جانفزای دلربایی شد روان
جذبهی عشقی نهان میخواند او را سوی او
آتشی هموارِ او میکرد رنج راه آن
بهر دیداری ز یاری بود سر تا پا امید
شوق وصلش نفخهای از پای تا سر داده جان
هرچه را میدید زو میدید و سوی او روان
یار دیده میشمرد او هرکه زو دادی نشان
بس نشانها سر زد اما آه و صد آه او نبود
هرکجا جمعی به نام او به گِرد دیگران
عاشقان دستش بگیرید و وِرا یاریکنید
او برای این جهان دل برنکنده زین جهان
بهر دیدنهای تو بس دیدنیها دیدهام
بهر بخششهای تو بس دادهها بخشیدهام
نازنین آرام من آیا به من رو میکنی
در بَهای روی تو رسواگری بخریدهام
وصل تو حاصل نگشته لیک در عشقم بدان
درمیان این و آن از آن و این ببریدهام
بر مَنَم گو یا صنم آیا خطایی کردهام
در میان بتکده تنها ترا بگزیدهام
غم ببار اندر میان روح نالان چونکه من
در وِصال یار خود چیزی دگر را دیدهام
بیگمان در محبس تن هیچ دلها شاد نیست
اندر این بی دانشیها تا که سَر آزاد نیست
تا به کی درگیری پیرایهها جان را گزد
تا به کی خار بیابان پای من باید خلد
از مهار طوق جان با یوغ تن تا کی کنم
حمل رنجِ حملِ آن باریکه بر پشتم نهد
لحظهای سیمای یارم تا بهکی شادم کند
بعد از آن با بدگِلیهای جهان ترکم کند
از برای مرغ پرخسته از این پرپر زدن
گاهِ بشکستن قفسهای روان کی میرسد
کف به کف از بهر یاری یار من آن نازنین
با منِ عاشق به وصل آن نگار آیا شود
تازه میفهمم مرا در رنج بپسندی نه ناز
چهرهام پرعجز میخواهیّ و مشحون از نیاز
دور از اِطناب القاب و کمندِ کار و کار
در کناری بیتکلّف با تو گفتنهای راز
خالی از کین عاری از بیگانگی مسحور عشق
در محبت بر رفیقان بازوان کرده فراز
فارغ از محدودهی شکل و منیّتهای کور
ساخته چون صافیان از عشق تو رکن نماز
طالبان و ناتوانان رهت را ای رفیق
پس تو هم مردانگی بنما و پُر از خویش ساز
چون بلاشک جسم من بر روح تو الصاق بود
هر دم او مشغول سیر انجم و آفاق بود
جز نگاه روی تو چیزی نکردم من طلب
تا که فکرم در نگاهت غرق در اعماق بود
باشد آیا تیره تر بختی ز بخت آنکه او
غافل از محبوب خود درگیر جفت و تاق بود؟
عاشق معشوق کُش معذور باید حکم داد
چون که بعد از ظلم تو او در پی احقاق بود
عالم و علم و محصل با تو فردی واحدند
مشق عشقم با تو هر شب خارج از اوراق بود
«رشتۀ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقّی سیمین ساق بود»
خرمن پربار عشق امسال و هر سالش خوش است
مرغ دل یک آسمان پرواز در بالش خوش است
خوش به حال سالک عشق آن که اقبالش خوش است
از جداییها جدا گشته است و ایصالش خوش است
ربناهای دلم را تو شنودی یا که نی
وین نفیر جانگداز آمد به گوشت یا که نی
در رهت بیخود شدم شاید کنی رحمی به من
دست من گیری کنون یارا تو آیا یا که نی
بیمهابا غیرِ تو در راه تو پامال من
غیرتت آید به جوش اکنون تو یارا یا که نی
روی دلجویت فریبد هر دم این بیآبرو
میکنی آیا دمی بر روی من رو یا که نی
عشق وصلت وصلت دنیائیم را پاره کرد
دستگیری این معلق را تو یارا یا که نی
من تو را دائم بخوانم چونکه نیکت یافتم
خواه ای دلخواه جان گوشم بگیری یا که نی
روح تو رقصان برد سوی حریم کبریا
چون خدایت در عبودیت تو را تن داده دید
روح خالص شو کنار خالق الاشباح باش
شب شکافی کن تو یار فالق الاصباح باش
نور حق شو کوکبٌ دُرّی فی المصباح باش
در شب دیجور شیطان با خدا همراه باش
اسب نفست رام کن فارغ ز مال و جاه باش
عاشقی کن بی خیالِ آنچه در افواه باش
درد را احساس کن در دوریش یک آه باش
حق نوردی کن، وَ دستی گیر و دیگر خواه باش
راه برگشتن دراز است ای بشر آگاه باش
«گر هوای عرش داری خاک این درگاه باش»
مصراع آخر از شاعر گرامی علیرضا قزوه است
عاشقی مست و خراب و باده جویم آرزوست
بادهای لبریز مستی در سبویم آرزوست
دلبری دلجو نشسته روبرویم آرزوست
گفتنی از رازهای تو به تویم آرزوست
عاشق و معشوق و عشقی از دو سویم آرزوست
سلسبیلی تا درون را زو بشویم آرزوست
کوی یار دل سواری تا بپویم آرزوست
گمشده محبوب خوبی تا بجویم آرزوست
خسته از مرگ سکوتم های و هویم آرزوست
گوشهایی، قصههایی تا بگویم آرزوست
بوستانی گل زِ یادت تا ببویم آرزوست
آرزوها را رسیده آرزویم آرزوست
تقدیم به بانو آرزو
محفلت گرم است و عشاق لقایت در رهند
درب بگشا تا که یارانت ز سرما وارهند
باز حتی گرتو ننمایی برایشان درب را
برنگردند این فقیران گرچه حتی جان دهند
لیک جانان چون تو راضی میشوی پروانگان
نی زِ نار شمع کز سردیّ دوری جان دهند
این یتیمانند بیکس بی تو مامِ نازنین
رشتهی دریای عشقت چون ز کفها وانهند
مِهرِ دنیایی چه سرد و تار و غمافزا شده
تا که یاران محو رخسار منیر آن مهند
هیج داروئی دوای درد عشق او نشد
هیچ دردی هم به جانکاهیّ درد او نشد
هرچه آمد در وجود ما بشد اما چه شد
یار ما آمد به ما و جلوههای او نشد
شکر کاندر بین این جمع پریشان زمین
خاطر تنهائی و چنگ و رباب او نشد
جلوهها کردندم این جُهّال دربند زمین
آری اما یاد آن مهپاره روی او نشد
مهر ما گاهی بتابد از میان پاره ابر
باد روزی تا دگر چیزی حجاب او نشد
یک خدا در یک طرف در سوی دیگر یک شبان
این همه موسای زنجیریّ عقل اندر میان
این دل تنگم بگوید هر چه میخواهد از او
هیچ آدابیّ و ترتیبی نجوید در میان
پایکت مالم بروبم جایکت ای لامکان
در برت گیرم لبت بوسم الا لیلای جان
روشنای عاشقی کوچیده است از این مکان
زین سبب بیهوده گوید این شبان در این شبان
ای خدا آیا شبان با تو نریزد نرد عشق
از هراس آنکه موسایان ببندندش دهان
برتر است ای خلق نادان معجز عشق شبان
از فقاهتهایتان وز معجزات موسیان
آن خدای ساکن اندر جسم ماست
نه ندارم باور این را کو جداست
او تمام هستی و هستی خداست
من خدایم را به رؤیا دیدهام
او نگار نازنینی بود و من
در کنارش غرق آرامش شدم
وه چه عشقی بود بین ما دو تا
بین زوجی کاملاً یکتا شده
گریهها کردیم ما از شوق وصل
تا به هم گفتیم زین پس لحظهای
دوری از هم دور بادا دور باد
عشق و تنها عشق جاری گشته بود
جذبهای جذاب و من مجذوب او
وه چه شادی در وجود هر دومان
موج زد وقتی که عهدی بین ما
بسته شد بر این که تا پایان عمر
جز برای نشر عشقش بین خلق
دست شوییم از هر آنچه غیر اوست
دوش ضجه میزدم ای مردمان
ای تمامِ خلق غافل گوش دار
آن نگار نازنینم آن خدا
یار خواهد یارِ دل داده به خویش
آن نگارم جز خدایم نیست نیست
ای جماعت، همتی، تنهاست او
عشق زاید همسری با این خدا
ای خدا سازم ز جز خویشت جدا
25ر9ر1397
یوم نقول لجهنم هل امتلأت و تقول هل من مزید
و ازلفت الجنه للمتقین غیر بعید
میتوان زِ ابلیس تا حق پَر کشید
شاهد قُدسیّ خود در بر کشید
در درون نجوای او تنها شنید
طعم عشقی آتشین در جان چشید
روح حق شد کو زِ خود بر ما دمید
عاشقانه در هوای او وَزید
میتوان با روح قدسی ای عبید
کرد صحبت ضمن قرآن مجید
کرد جنت نزد خود غیر بعید
دور گشت از دوزخ هل من مَزید
مرگ تبدیلی در این پیمودن است
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
خانهش کوچک ولی در قلب اوست، که شکستندش چه از این حادتر
کَس ز مجنون دل نجست اینجا چرا، خانه نپذیرید چون آزادتر
دست حاسد بیاراده حذف عشق، میکند منزل نما پردادتر
پرپذیرایی کند منزلگهت، محفلی پر زاد و پر میعادتر
زندگی امروزه یعنی که به پیش
در مسیر مرگ در غفلت خویش
زندگانی لیک گرما طلبد
زآتش عشق خدای دلِ ریش
روح پالایی ز دنیای دنی
فکر را سازی رها از کم و بیش
تا مقیم خاک باشی به یقین
موذیان اینجا زنندت همه نیش
از تفرق دور در وحدتِ عشق
جو خدای مشترک در همه کیش
و اذا سألک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع ادا دعان فلیستجیبوا لی و لیؤمنوا بی لعلهم یرشدون
بندگانم چون زِ من از تو میپرسند هان
گو که من نزدیکم و گر بخوانیدم به جان
پاسخم را میتوان برشنیدن بیگمان
پس بخوانیدم چنان کهعاشقان معشوقگان
باورم دارید و با نور عشقی بیزبان
راه دل پیداکنان بگذرید از این جهان
بندگانم بندگان هستم اینک نزدتان
دوری من از شما کمتر است از خویشتان
در بَرَم وَه بین چسان بیدلان نجواکنان
جز مرا از من چنین مینخواهند آنچنان
در شب دیجور غم چون توان آسوده خفت؟
راز غربتهای دل میتوان آیا نهفت؟
جهل سرد این زمین بر زمین زد عاشقی
وین چنین پژمرده کرد غنچهای که میشکفت
خوب دانستم در این منزل دیوانگان
راه را باید نرفت حرف را باید نگفت
گشته عمری بس تباه با شما بیگانگان
خواهم ای مردم شوم بعد از این با یار جفت
در برش گردم دگر بی تلاطم مطمئن
بشنوم زان نازنین آنچه که باید شنفت
قصد دارم منِ درویش
نوش باشم نه همه نیش
مژده پس ای دل از این بیش
نشوی این همه دل ریش
وقتِ رفتن شده است از
بین جمعی همه بد کیش
«سوی من آی عزیزم»
گفتهای هم به من از پیش
خوش به حالم که ندارم
بند بر پای دل خویش
کودکی زاد که ناچار خوب و بد را شده معجون
روح آزاد بلندی به اسیری شده اکنون
لیلیای گم شده اینک زعشق طوفانی مجنون
بر زمین خورد بهشتی زانکه آدم شده مغبون
گوهری پاک در این خاک به غریبی شده مکنون
میکند وَه که چهها با دل او دُنییِ ملعون
نستانید جز از او خندههایی همه محزون
میکند دیر زمانی است گریه بر خندهی افسون
خلوتم میشکنی و مینمایی تو دلم خون
این که یادم کنی ای دوست هستم ای جان ز تو ممنون
ای دریغا که به کوی ازلی جامان بود
دیدن یار چه بیپرده و بس آسان بود
خشم آن یار دلافروز دمی ما را سوخت
لحظهای ورنه کجا دوری او امکان بود
دلبران لغزش عشاق نمیبخشایند
رسم ایام همین است و همی اینسان بود
به سر کوی تماشای رخش صدها جان
کاش ما را جهت هدیه به آن جانان بود
حالیا گر پِی او دشت و بیابان گردم
باز خواهد به سویم پند از این و آن بود
یا اگر در ره او بال گشایم از بود
باز گویند بهایم که فلان زآنان بود
در پی عقد نکاحی به زمین اهلش را
مینهم باز که مقصود از اول آن بود
زان پري رويِ فريبا نه وفا جوي اي دوست
ميكُشَد سخت تو را گرچه به دور از كين است
بيگمان تا نشوي بيخود و در پيشش خاك
آن به خشم آمده سنگين دل و بي تمكين است
عکس روی تو بُدم بستهی ذاتت بی خود
که در آن جام می عقلرُبا افتادم
مرد عاشق شده بی نای و نوا میمیرد
مه و مات است، وَ بی ماه لقا میمیرد
آخر او زین همهاش خوف و رجا میمیرد
تن عاشق به خدا بهر بقا میمیرد
در میان قفس سینه نهادی تو دلی را
نه نصیبی به گُلی نیز بهجز خار و گِلی را
گو چه تدبیر نمودی تو به محبوسی خاکم
ره نما یار میان تو و این خاک وِلی را
دام خود گو بهکجا پهن نمودی که نمایم
به شکاران تو افزون به هوس مرغ دلی را
باغبان آب کمی بیش سزد تشنه نهالان
هم گُل بیثمرِ نزد درختان خجلی را
نازنینا چه شود شاد نمایی به وصالت
متألم ز همه بیخبرانت کسلی را
فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
روزها بگذرد و خسته دلی در پی یار است هنوز
دردها به شود و دردنوائیّ نزار است هنوز
راهها طی شود و رهگذری پای به راه است هنوز
مستها بر سر عقل آمده خَمّار خُمار است هنوز
گورها پرشود و مامِ کسی پای به ماه است هنوز
دارها بگسلد و پرگنهی زنده به دار است هنوز
پردهها افتد و بازیگر ما غرق مزاح است هنوز
ورق دفتر ما گردد و گردون به گذار است هنوز
عمرها میرود و هیچ ندانیم چه کار است هنوز
اندرونها ز خود و غیر خدا پر ز جدار است هنوز
با نگاران به بهاران به سوی دشت روید
مدهید از کف خود فرصت این عید سعید
جز طرب آنکه گُلان را همه بویید ندید
خوش عمل باش اگر بایدت از دام رهید
عاشق وصل ز شوقش همه لرزید چو بید
خوش به حالش که به بوسیدن او سرو خمید
بین الوان فرح بخش ز دادار فرید
آبی و زرد و بنفش و عسلی، سرخ و سفید
«نوبهار آمد و بلبل به نوا داد نوید
که سلیمان گل از طرف سبا باز رسید»
بیت آخر از شاعر گرامی، استاد خوش عمل کاشانی است
به امید آن که به رؤیام شوی خواب کجاست
وقت بگذشت پس آن نور سحرتاب کجاست
خستهام گم شدهام منزل احباب کجاست
کوی بیدل شدگان جوی و دریاب کجاست
تشنه ام واي اگر آب به دستم ندهيد
آب اگر نيست نشاني به سرابم ندهيد
ديرگاهي است كه ام غرقه ي درياي سؤال
وايِ من گر كه شما نيز جوابم ندهيد
زآتش عشق بسوزيد مرا چون ققنوس
وز فراق رخ محبوب عذابم ندهيد
در درون یاد تو گشته است چو منقوش مرا
یاد اغیار کند خسته و مغشوش مرا
روی و لحنت بنوازد نظر و گوش مرا
دوریت گر چه همه غم شده بر دوش مرا
در سراپردهی قدست اگر آیم چه شود
با منِ بد ز جمال رخ تو کم نشود
گر رهد بلبلی از بین شکاران کَفَت
زین هِزاران به هَزاری به خدا کم نشود
یارب این بال زدنهام نه از تنگی جاست
بلکه شوق قفس قرب تو از سر نشود
ز کمندان برهانم که دلِ خستهی زار
به چه جز دام وصالت قفسی باز شود
یار زان چهرهی چون ماه دمی پرده بگیر
تا جهانم ز جمال تو دگرگونه شود
دوری از یار به اجبار اگر هست مرا
کاش آزار ز رنج دگران نیز نبود
رنج بی یاوری و هجر کجا باز برم
ز غم دوری او ره به کجا باز برم
به امیدش بگسستن ز همه لیک هنوز
حسرت دیدنِ او را به کجا باز برم
والهام در رخ محبوب به امید پناه
ره به جز دامن معشوق کجا باز برم
جز به منزلگه آن یار خدایا تو بگو
سفرهی هستی خود را به کجا باز برم
یاوران دست بگیرید مرا چون که دگر
جاهلم راه بدو چون ز کجا باز برم
یار من گرچه ز بد عهدی خود قلب شکست
ز دلم بند به نوعهد چو بربست گسست
عالم تو که ز خوبی همه جا پُر مَلَک است
گر چه در دست مرا نیست ولیکن همه هست
رؤیت روی توام گر چه کم و گَه به گَه است
عشقت اما به دلم ساده چه جاوید نشست
و چه فرخنده شبی آن شب قدر
بی خود از شعشعهی ذات شدی
مست از نور صفات آن فرد
مرغ دل را سرِ دیگر به سر است
دیده را نرگس مستی نظر است
ز چه خود را بفریبی که تو را
به هوائیت هوائی دگر است
جان عاشق ز چه خواهد بدنی
که وِ را سوزش عشقی به بر است
شوق پروانه ببین و بنگر
شعلهی شمع که چون پرشرر است
دُر تو خواهی رو و در بحر سرشک
غوطه زن کان پرِ کانها گهر است
آه ای یاور
برگشایم در
با تو دارم من
نقشهها در سر
تا بگیرم تنگ
جسم تو در بر
تا سرود عشق
خوانمت از بر
تا به دامانت
وانهم من سر
با تو تا اعلا
برگشایم پر
آه اما تو
بستهای این در
در فراق خود
کردهای پرپر
مرغک قلبم
این چنین آخر
همچنان مانده
دیدهام بر در
عمر جاویدان میشود آغاز
لحظهای که روح میکند پرواز
در زمین شادی؟ نه، محال است این
آسمانی عشق است که کند اعجاز
از پری بشنو، وه چه عالی او
نغمه میخواند، مینوازد ساز
میرود لیلا میشوم مجنون
چون نیازم دید میکند او ناز
با چه اطنابی میزند بر هم
زندگی را عشق از سر ایجاز
خندهی تلخی بر لبی شیرین
میرود بر دار یک سر پر راز
میشمارد عمر لحظههایی را
که رود از کف وَ نیاید باز
المال و البنون زینه الحیوه الدنیا و البقیت الصلحت خیر عند ربک ثواباً و خیر املا
بِین این عاقلان تو روانیّ پُرجنون
میزنی راه عقل و نترسی ز خصم دون
داد گنگی که خواب دلآرام دیده دوش
این کَران نشنوند و نگردند رهنمون
ای خدایی که عشق تو دارم به اندرون
زین زمین و زمانهی دون تو بَرَم برون
کندنی از هر آنچه ندارد ز تو نشان
بودنی با تو در همه اوقات در درون
چون تواند بَرَد همه لذت بدین حضور
او که مشغول از او به خود از مال و البنون
میکشید و نداشت غمخواری
پاسخی کَس به او نداد هرگز
بس چراها که بیجوابش بود
عشق افسانهی تو فتّانه - زده بر هم بساط کاشانه
عاشقان را به سوی کوی خویش - کرده عشقت روانه رندانه
باز دلها پر آرزو گشته - آرزویی بزرگ و شاهانه
آرزوی بیارمیدن در - بازوانی لطیف و جانانه
آه ای عاشقان کجا رفتید - کو دگر آن فغان مستانه
مولویّ خراب و مستی کو - تا بَرَد خانه شمس دیوانه
مرغ یاهو کجا شده کاکنون - گشته خامُش سرودِ نالانه
یا رَبَم غرقه ساز در عشقت - تا بیابم ترا چو دُر دانه
مرغ روحم به جز سر کویت - بیقراری کند به هر لانه
گوئیا جبرئیل آنجا بود
دختری زعرش بر زمین آمد
شادی عرشیان هویدا بود
بچهها بندهی خدا هستند؟
یا خدایی که ما پرستیمش
نسل ما نیز در پیاش هستند؟
ما به سجاده با خدا هستیم
بچهها با مِیِ خدا مستند
چند سالی است غم گرفته دلم
میندانم کهام کجا ز چهام
هر چه خواندم نموده او کِدِرم
از سؤالات بیبها کسلم
خواهم اینک رهم ز وادی غم
خواهم اشکی شوم ز دیده چکم
قطره گردم روم به پهنهی یم
غرقهی بحر عشق قطره چه کم؟
دم ز عشقی زنم که هیمهی دم
شعلهور سازد آتشی به دلم
پوچی خویش زندگی نامیدند
مردمی کز خدا جدا گردیدند
سالکان در فراق میگرییدند
قدسیان با طرب چو میخندیدند
لحظههایی که یار میدیدند
در سماعی به شوق میرقصیدند
جمع وعاظ بی عمل پاشیدند
صوفیانی که باده مینوشیدند
یاورانی که بر خدا بالیدند
بین اغیار تا ابد پاییدند
پیش بی مایگان که تن از جان به
جان عاشق اگر شود نالان به
میروم بی اراده راهی خندان
خندهای که شوم بر آن گریان به
رفت از ما تلاشهایی باطل
آه از بودنی نبودن زان به
روی امواجِ ناشی از طوفانها
اعتماد ار کنم به کشتیبان به
پیش آن ناخدا خدایم باشم
دست من گیری ای خدا؟ گویان به
فاعلاتن مفاعیلن فاعلاتن مفاعیلن
میتوان جست یاران را میتوان گشت یابنده
در ره عاشقی بی شک تا تو راییم جوینده
فرصت با تو بودنها میشود لاجرم اتلاف
تا که شیطان قوی باشد تا که عاصی است این بنده
بی تو باشم غریب این جا گرچه در خاطرم هستی
شوق آزادی از زندان مردگان را کند زنده
سالکِ در بدن حتی در توجه به معشوقش
گریهها در درون دارد گرچه بر لب کند خنده
دارم اکنون شبانگاهی درد دوری جانکاهی
بین جُهال کالانعام جمعهایی پراکنده
از فراق نگار
گشته حالی نزار
دور از او بودن است
محنتی درد بار
غیبت یوسفان
دیدگان کرده تار
گر که خواهی عزیز
آوری در کنار
اول آزاد شو
از سگ نفس هار
با دعا جلب کن
رأفت کردگار
کش برون خویش از
چرخ لیل و نهار
زود «اکنون» رود
چون که پیرار و پار
تحت امرت در آر
گردش روزگار
هست دنیای دون
مردهی زنده خوار
گرد آزاد از او
دست در دست یار
با خضوعی تمام
کن بَرَش خویش خوار
عاشقانه بکن
بهر او جان نثار
با حبیبت بدار
الفتی ماندگار
چون کنی اینچنین
گشتهای کامکار
ورنه داری هنوز
در گلو رنج خار
در زمبنِ شیاطین دون
آسمانی دلان در غمند
جُندِ بیچاره شیطانیان
میکند گرد و خاکی بلند
دستهای تو اما خدا
میکند یاریم بی دریغ
چشمکی میزند یار من
میتراود بهاری به دل
عاشقان رقص شادی کنید
هست او بهترین یار ما
با تو ای دوست آیا چه آمد به دست
تو مزاحم کهای کز تو نتوان برست
خط زده نام تو دیده بر تو ببست
ای تو فرعی که اصلیتر استی ز اصل
خانه کردی به دلها ز روز الست
چون فراموش آسان بتوان نمود
مهر تو با نگاهی که بر دل نشست
تو همان کار اصلی که نتوان نکرد
بی شک استی وداعی بر آنچه که هست
تو همان یار پنهان که نتوان ندید
اشک شوقی تو که راه بر خنده بست
جذبهی عاشقی زندگی را گرفت
این چنین راه بر عاقلی بست مست
آن دل عاشقی کز تو نتوان گسست
دشمن ابلهت کی تواند شکست
چه شبان که در غم تو
به امید کهعاشقِ تو
برسد به وصلت تو
سگ تو نمود عوعو
چه کند ز سوز عشق و
ز گران سنگی تو
بگذشت از یک و دو
ز فریب کهنه و نو
بگشا دمی درش لو
که بگوئیش که رو رو
به خودت قسم که دانم ای خدایم که تو هستی
تو بلند قامت استی در جهانی همه پستی
به کف نیازمندان نازنینا بده دستی
بگشا به روی ما تو آن دری را که نبستی
نکنم چگونه با تو عاشقی، باده پرستی
چو تو میدهی مِی عشق کِی شوم خسته ز مستی
نگهی نمای بر ما از سریری که نشستی
بکن آشتی تو با ما باز بند آنچه گسستی
و خدای دم برآرد تا تو بنیوشِ دم استی
و بلی توان بگفتن تا که تو مست الستی
ز میان فرقهها هان، همتی ای همه کاران
که شوید انحصاراً رهرو عشق نثاران
سر پر شرار ای دوست، وَ دلِ سوختگان را
بپذیر در برت از جمع ما جز تو نداران
چو نگاه بر رفیقان با محبت بنمایی
برکت چو دوش باران غرقه سازد تن یاران
همه جا تو مینمایی، شعر تر از تو بگویند
به ترنم بهاران مست تو باده گساران
بدنم خدا تو بنما زاتش شوق وصالت
اندر این سرای شیطان مرکب روح سواران
من از آن ز دیگران ببریدم
که جدا نمانم از تو یک دم
به برت عزیز دل در این جا
چه بخواهد از دو عالم آدم
به امید وصل شادان هستم
ز فراق گر چه میگرییدم
قطرات بارش عشقت را
به درون تفته میباریدم
همه عالم است زنجیر دل
چو چنین به بند تو آزادم
من از او نمیتوانم بگذشت
و یقین بدان که خواهم برگشت
ز چه میکنی تو منعم واعظ
که ز بام ما فتاده است آن تشت
من و ترکِ مِی پرستی هیهات
چو منم وَ آن صنم در گلگشت
تو بمان کنار من ای یوسف
چو که جُستمت ز چاهی در دشت
من و عشقِ جستنِ راهی تا
به خدا که زآدمی پنهان گشت
اگر عاقلی تو موسی وَ نه مست چون شبانی
ارنی بگوی شاید شنوی که لن ترانی
بنیوش در درونت تو گسسته از برونت
به سکوت از هیاهو دو کلام زین معانی
ز غرور دور باشی وَ به عشق اگر گذاری
به خلوص یک دو گامی به مسیرِ یارِ جانی
گذری اگر ز دنیا وَ تمام پستی آن
شوی ار به شوقِ وافر به بقای حق تو فانی
تو دگر بشر نباشی به خدای بسته باشی
خوری آب زندگانی وَ هم اینی و هم آنی
چه شمیم عنبرینی ز بتِ به عشق عجینی
به خدا به جز رسیدن به ویام نبوده دینی
دگران چگونه آیا نگران آنچه دارند
نگران نه از فراقند و رضا به کمترینی
ز شراب وصل، مستی سه طلاق عقل داده
که رها شود ز هستی به امید نازنینی
چه عذاب دردناکی نکند اگر به ما او
به کلام خوش طنینی نه نگاه دلنشینی
به بهای دوست بفروش همه دُنییِ زمینی
به امید آن زمانی که به جز رخش نبینی
هله مرغ دل کجایی به قفس چسان بمانی
نظری به خویش بنما تو نه اهل این مکانی
تو ز عالم سمائی نکند که پاک خود را
به فرامُشی سپردی که چنین بیفغانی
بشکن قفس رها شو بپر ای عقاب خوشپر
ره کوه قاف پیما که تو اهل آن مکانی
دل خود مساز خالی تو ز عشق وصل سیمرغ
و بیا به جمع سی مرغ اگر اهل بیدلانی
نسزد به راه وصلش ز تو لحظهای قراری
نه تو و غم فراقش نه تو و سُرور آنی
چه کنی تو زنده در پیرهنت
و به مرگ میبری در کفنت
ز خدا و شیطنت خلق شدی
ز دروغ و صدق معجون سخنت
ز جهالت و ز دانایی خود
تو دو حجمی ای بشر در بدنت
منشین به حجم دانایی خویش
وَ غرورِ دیدن ما و منت
مگذر ز حجم مجهول خودت
و تلاش کن به روشن شدنت
سخنی نگفتی
غم دل نهفتی
همه شب به فکری
و دمی نخفتی
تو شدی چه غافل
دل خود نرفتی
همه را خدا بین
که ز پا نیفتی
به حبیب خود ده
صدفی که سفتی
به خدا بیاویز
جویی ار تو جفتی
همه روح ما زو وَ دل و گِل از او
رهِ عشق رفتن همه حاصل از او
چه حقایقی را کند آشکارا
چه نقایصی هم شده کامل از او
به فسانهی عشق همه سحر دنیا
وَ فریبهایش شده باطل از او
مزنید پژمرده دلی خدا را
که میان غمها شده خوشدل از او
چه قشنگ میبینمش آن عزیزم
به میان جمعیت غافل از او
نفحات انس
نغمات دل
رشحات روح
همه از تو است
تو عزیز جان
شده است دل
ز تو منجلی
من و عاشقی
تو و دلبری
به خودت قسم
که دمی دگر
تو عزیز را
ندهم ز دست
دل والهام شده مستِ او
همه هستیام شده هست او
نرود برون دگر از سرم
به دخول پای خجست او
عقلا رهند ز بند عقل
شده مست جام الست او
چه غلامها شده سر بلند
چه خدایها شده پست او
چه امیدها که بدو دهم
و به بست بعد گسست او
و به پشت خود ز حمایتش
بشوم چو گرم ز دست او
به چه خوش کنم من از این به بعد
دلِ خونِ چهره پرست او
به تمام او رسم عاقبت
نکشم چو دست ز دست او
فعلات فن فعلات فن فعلات فن فعلات فن
مده فرصتی تو ز دست خود که دگر اعاده نمیشود
تو کنون بنوش بسا دگر به سبوت باده نمیشود
سر راه خود چو فتادهای نگری مرو تو به سادگی
چه بسا به جادهی دیگری که کسی نهاده نمیشود
کمکی ز تو به فتادگان چو گرفته دست ز دیگران
به تو هدیهای ز خدا بُوَد که به هر که داده نمیشود
به ره خدا تو کمک نما که کمک نمیکندت خدا
چو به دست گیری بندگان فقط او اراده نمیشود
چو غم همه بخورد کسی رهد از حقارت بندگی
به سرای عشق خدا شود و دوباره زاده نمیشود
اگرش تسلیم گردی و شوی تو عاری از خود
چه سخنها مینماید به زبانت جاری از خود
تو فقط میخواه از دل که شوی روشن از او تا
دهدت ای خفتهی شب «به خدا بیداری» از خود
تو بشو محو وجودش ز خودت بیرون شو تا او
بگذارد در وجودت همه جا آثاری از خود
به جز از یادی از آن یار و فراقی زان دل آرام
مخور ای دلداده غم تا دهدت دلداری از خود
چه غنیمت بهتر از این که فنا گردی در او تا
دهد او فرصت هماره به تو بر دیداری از خود
همه جا در نظر آیی
چه شود گر به بر آیی
تو غزل گوی دل استی
همه از عشق سرایی
همه ماهی تو به ظلمت
که بتابی چو در آیی
چو دلم را تو ربودی
نه دگر زان به در آیی
روم از خود به درونت
به سراغم اگر آیی
ز تو دلها همه آرام بگیرد
سخنت را ز کتابت که نیوشیم
که خدا این همه نزدیک به عبد است
ارنی ای شده پنهان ز خلایق
که چه جانها که به سویت ز سرِ دار
به جهانهای تو پرواز نموده است
دگر از تو و زِ قرآن عزیزی
که کلامی ز کبیری به حقیر است
به خداییِ خدایت نکشم دست
چو ز تنها دلِ تنها ز فراقت
به تو تنها بشود شاد، غمی نیست
دگر از شیطنت دهر که پست است
ملکا ذکر تو گویم که خدایی
که کتابی همه آیینهی رویت
به خداییت مرا بر سر دست است
شررعشق چنان سوخته جان و تن عاشق
که بهجز یار نه از عشق اثر مانده نه عاشق
خُنُکِ خلوت و مستیّ و شراب و برِ دلدار
نتوان جُست جز اندر دلِ صاحبدل عاشق
چه شود گر نشود عاشق دلباخته مجنون
وَ دلِ سوختهاش نیز به لیلی همه شایق
ز چه سوهانِ بدن دشنهی غم تیز نماید
همه زین است که از یار دَرَد پردهی عایق
برو ای دل ز غمِ هجر همی سُرخ تو میگِری
که نهای لایق وصلش نَکَنی تا زعلایق
شود آیا رسم آخر ز خودم سوی تو یارا
ز همه دونیِ دنیا بکشم بال به بالا
دل مجنون شود آیا خنک از آتش عشقی
که بیافروخته آتشکدهی نرگس لیلا
غم محبوسی عالم شود آیا ز تن من
چو تکانم ز غبار این بدن خاکی خود را
بصرم جز رخ تابان تو جانا شود آیا
که دگر هیچِ دگر جلوه نیابد برت او را
شب ظلمانی عشاق به انوار جمالت
شود آیا که شوم در پی عیشت طی فردا
که من آنجا رسم ایجان بهامید رخ دلدار
نشوم جز شود آیا به بَرَش طالب اعلی
بشود پاره تمام بدنی بند ز دنیا
به امید آنکه پَرَد جان شود آیا به مُعَلّی
ز بدن جز هوس وصل صنم بار الها
بکَنَم بو که به مقصود رسم من شود آیا
همه جا سوی تو پویم ز همه روی تو جویم
تو بخوان راز مگویم تو بگو من ز چه گویم
همه جا جلوهی رویت به تمنای وصولت
عجب است اینکه بباید ز همه دست بشویم
منِ حیرانِ رخت را صنما کاش که میشد
که بنالم به کنارت و همی با تو بگویم
به ندایی ز درونم تو بیا یار که خستم
ز پِیات گشتن و از شوق وصالت همه مویم
اگر از عشق وصولت و زِ گرمیّ وجودت
نه مرا بود امیدی به جهان پس ز چه رویم
بنما رخ که کنم آنچه دلت شاد نماد
که بر آن چهرهی چون ماه دمی غصه مباد
صنما جلوه نما تا که هنوزم رمقی
جهت رؤیت رویت به تَرَم دیده بباد
چه بُد این آتش جانسوز خدایا که ز تن
به ره او نه بهجز خاک بر این خاک نهاد
وزش شعلهی عشقش به امید آنکه کُناد
ز همه جز همه اوئیم جدا باد زیاد
که بگوید که رخم غمزده و زرد بباد
بنگر دل که به امید رخش باد چه شاد
که در آنجا به عیان واقع و افسانه یکی است
همه مجذوب وی و عاقل و دیوانه یکی است
راحت و سخت یکی آتش و پروانه یکی است
چه بگویم که چهها دیدهام ای یار ز تو
به کجاها چه سفرها بنمودم پی تو
به خیال رخ تو رخ ز همه تافتهام
به امید آنکه نگاهی کندم نرگس تو
بَدَن خاکی خود خاک نمودم که مگر
قدمی رنجه کند آن پی فرخندهی تو
اَسَفا کاین منِ مِسکینِ درت لیک هنوز
نه ندارم که شوم لایق بخشایش تو
خبرم یار بدان یار ببر کاین ره تو
به گذارم نگذارم نشوم تا همه تو
دل تو یار بر این بنده چنین سخت سر است
دلِ من یا که از این خاک چنان بی بَصَر است
تو فراموش نمودی ز مَنَت دعوت خویش
وَ که یا در پی منزل گذرم بی خبر است
دگرم جای نباشد نکند در بر تو
نظرم یا که هنوز از پی جایی دگر است
رخ محبوب خدایا ز چه برتافته روی
نکند عاشق مسکین درش بیهنر است
ز چه یا رب نفسم بر دل او بیاثر است
بغلم گير كه گويا ره او پرخطر است
... و نحن اقرب الیه من حبل الورید
دل ما در طلب یار چههایی که ندید
به امید آنکه ز اغیار قراری طلبید
به کجا شد چه زمانها به چه رههای مدید
به طلبکاری نزدیکتر از حبل ورید
سَرِ ما سرد ز سرمایی دنیای عنید
بدمد در دل خود آتش یک راه جدید
که کنون از سر دنیای زبون پای برید
نه دگر باز بگردد که بَسَش مار گزید
نه من و قطع نکردن ز زمین بند امید
چو سرانجام ز محبوب نشانی برسید
چه بگويم به تو از حالِ خوشي
كه كلامي نكند وصف وِرا
چه شبي بود و چه شبهاي دگر
لحظاتي همه در عشق خدا
همه بودم زِ خودم بيخود و شد
همه تسخيرِ كسي اين بدنم
شده جاري كششي زعشقِ كسي
كه نميديدمش و بُرد مرا
به چنان حالِ خوشي مست و خراب
كه كلامي نكند وصف وِرا
وَ چه گويم كه چه فرخنده شبي
وَ چه شبهاي دگر بود مرا
چه بلايا نيامدش كه به سر
چو به عزمش دلي ببست كمر
تو چسان خفتهاي كه باشد از او
نفحاتي دميده وقت سحر
رشحاتي ز آبشار خدا
كه روان است از دو ديدهي تر
نه مني بيني و نه ما و شما
اگرش آوري هماره نظر
همه را او ببيني ار كه شود
به دلت عشق مشتعل شدهتر
ز سوی خدا بیامد به چه عظمت کتابی
که به همه جا از آن به چو بطلبی نیابی
به همه از او بگوید سخن خصوصی او
نه عجب از این که از او به تو کند او خطابی
چو نشوی از سؤالی به طلب جستن ره
به همه وجودت آتش ندهدت او جوابی
به کلمهای ز قرآن قَسَمَت اگر بدانی
که همهی این جهان است به ره خدا سرابی
به ره فنا که رفتی و چو جز از او نگفتی
بله بشود عذابی تن تو که بر نتابی
شرر نگه به دیدهی تر او نگر
خطرِ سفر به کوی دل خوشش بخر
زِ گُنَه سوز تیرِ نگهِ او گذر
تو نه اگر از نظرزده نکنی حذر
تو که ز تو عالمی همه شده پر هنر
چه شود اگر کشد نظر توام به بر
همه لحظات با تو نَبُدَنم ضرر
همه رهِ جز به کوی تو شدنم هدر
چه شود اگر دهی تو به منِ در بدر
به بَرِ تو بودنم به سفر از این گذر
... و اشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی شهدنا ...
دل من اگر ز غم تو از همه بگسست
چه غم دگر چو نظر تو طَرَفِ وی است
در دل ما چو به همه جز تو همه ببست
شده دو جهان بر رخ همچو مَه تو پست
دل عقلا ز شرر عشق تو بشکست
همه صنما شده ز شراب کف تو مست
غم تو خورم که غم فراقِ تو ز دل است
غم تو نهال دل و وصال ثمره است
تو همهی ما ز تو همه ما و همهی هست
بلهبلهگوی همه ز جام می اَلَست
ز غم چو درد میکند
دلش، چه مرد میکند
پریش جمعها چرا
خدای فرد میکند
جبیب همچنان حبیب
اگر چه طرد میکند
و مینوازدم به قهر
و آنچه کرد میکند
در آتش طلب اگر
چه جنگ سرد میکند
دلم طپش طپش ولی
به وصل او نبرد میکند
دلی به ره نهادهام اگر
وَ هستم ار همیشه در سفر
هماره گر دو دیده سوی در
کنم برای کسب هر خبر
رها اگر ز کسب سیم و زر
شوم فقط به فکر یک نفر
یقین بدانم او کند نظر
به رهروان خود در این گذر
به خستگان هجر خون جگر
پرندگان بسته بال و پر
بکَن ز تن تو کهنه تا شوی نو بی گمان
جوان به وصل یار نازنین شو بی گمان
چو رو به سوی تو کند حبیب بی دریغ
چرا کنی تو شک، به سوی او رو بی گمان
تو جذب او شوی اگر طلب کنی وِ را
وَ اعتماد بر خدا کنی چو بی گمان
به دل اگر تو جا دهی رفاقت حبیب
به سر روی مسیر وصل او تو بی گمان
خدای و بندهای که واله خدا شود
درون هم یکی شوند هر دو بی گمان
فعن فعن فعن فعن فعن فعن فعن فعن
اگر جبین به بندگی بیاوری به روی خاک
امید باشدت توان رها شدن از این مغاک
اگر طپد همه وجود تو به باور خدا
وگر خدائیان به گرد تو، ز دشمنان چه باک؟
تو پارهای ز حق شوی اگر ز خواب پاشوی
چرا به جای آن کنی تو خود به شیطنت هلاک؟
و با خدا یکی شوی و با همه جهان او
به عشق او اگر که خود کنی ز غیر او تو پاک
رها نما فریب این جهان پست بی خدا
فقط بگو «خدا، مرا جدا نما زِ ماسواک»
پیالهی وجود ما چو از تو پر ز باده بود
سلوک سخت عاشقی به شوق تو چه ساده بود
توی سِتاده بر فراز قله ناظری که خلق
ز هر طرف به سوی تو دلی به ره نهاده بود
در این صعود سخت و خوش ز کوه قاف مشکلات
ببین که عشق تو سوار سالکی پیاده بود
الا رفیق رهسپار سوی او ز پشت کوه
نگاهِ سویِ قلهی تو هم بدو فتاده بود
شعاعهای دایره به مرکزی رسد کز آن
اشعههای نور مهر خود برون داده بود
چه بس فتنههایی که برخاست
ز تنهایی و دوری از دوست ز عشقی که همواره پی جوست
کجایَست اویی که با ماست
نگارم نِشسته لب جوست وَ دل محو آن عارض و موست
نگاری که با ماست بیتاست
تماشای او وه چه نیکوست نظرها همه رو سوی اوست
چه غوغاست در دل چو برخاست
نوائی که از دوری دوست به لبها خدایا خداگوست
الا خوب من غم مخور پیشت آیم
برایت بسی شعرها میسرایم
به جایی که دورت ببینند مردم
تو را میکشد در درون عشقهایم
ز دنیا ستاندیم و راندی ز دنیام
چه غم تا چنین است حال و هوایم
دل از عشقت آغشته در خون و خسته است
صدایم بزن روح مخفی به نایم
بسی وای بر من اگر های هایم
نه بازم کشد سوی تو ای خدایم
آنان که دلی حزین دارند
در معبر او کمین دارند
وز شوق لقای آن پریروی
روز و شب خود غمین دارند
در اوج سما کنار آن ماه
وارستگی از زمین دارند
با خط درشت نور باران
بر پهنِ جبین چنین دارند
کز وصلت آن نگار طناز
در هر دو جهان غمی ندارند
ای دل به خدام با تو همدرد
اندر ظلمات این شبِ سرد
ای کاش ز آسمان بالا
آن فرد مرا خبر همی کرد
کز روی زمین نالههایم
آیا برسد به گوش آن فرد
گر میرَسَدش چراک او هم
چونان دگران کردهام طرد
بشنو ز دل ای نگار دلسخت
این نالهی جانگداز پر درد
ای شاه به یاد کُشتهات باش
در اوج نبرد عشق این نَرد
ای سروِ بلند، مایهی ناز
عمرم شده با تو گفتنِ راز
ای روح بلند آسمانی
خواهی نکنم دوباره آغاز
تا آمدنی به سوی کویت
پرداختنِ خیال پرواز
از اوج، تو خود بیا کنارم
تا در بر تو دلم شود باز
معبود و عبید در برِ هم
یکتا شده این دو تایِ همساز
چندی است به یاد تو اسیرم
باشد که به تو قرار گیرم
من نیز ز عشق ناگزیرم
در بند محبتت چو گیرم
آغشته به عشق حق خمیرم
تو بین خدائی و ضمیرم
بیدوستیت بسی حقیرم
بی عشق تو شاید ار بمیرم
محبوبهی خویش را صغیرم
هر چند به عشق او کبیرم
جستم ز کریم یار دمساز
بِه باد بر این طبیعت ناز
احسنت بر این بسیط ایجاز
میکوش دو بال خود کنی باز
در شوق وصال نا گزیری
از روی زمین کنی تو پرواز
دیشب به عروج رفته بودم
بس خیرهی ماهپاره رویت - آمیته به لایلایِ تویت
بیگانه ز خویش گشته بودم
گردیدهی آشنای کویت - مخمور میِ سبو سبویت
زنجیر و قفس شکسته بودم
مستهلک تار و پود مویت - چوگان ترا بگشته گویت
دستی ز افق گرفته بودم
رندانه صفت کشان به سویت - این سوته دلِ بهانهجویت
نقشی زده روی آبم امشب
دیدم که ز حجم بحر عشقش
یک خرده تهی حبابم امشب
از بادهي عشق مستي اي دوست
با پاي تلاش و قدرت عشق
از بند خرافه رستي اي دوست
با همت عشق در تكاپو
فارغ ز غم شكستي اي دوست
هم مسلم و هم يهود و بودا
تو دشمن هر گسستي اي دوست
گر هر چه بخوانمت هماني
نقش قلم الستي اي دوست
ور بين تمام خوبرويان
«دل را به كسي نبستي اي دوست
حتماً به خدات ميرساند
اين دل كه بدوي بستي اي دوست
قسمت داخل گيومه با اندكي تغيير از استاد كريمي نيا (كريما) است
مقرون حبیب خویش در ناز
لبریز ز عشق ایزدی باز
گردیده به ساز عشق دمساز
تا میشنوی بیاید آواز
از روح مقدس خدایی
آن با همگان هماره همساز
ای جنتیان گشته در بند
در چنبرهی تمام و آغاز
برپا که نه از زمین توان رست
نگرفته ز عشق بال پرواز
نور مَه ما چه دلنواز است - در خلوت تار شب به راز است
نجوای دل شبان تارش - چنگی است کهاش همیشه ساز است
در درک حضور او نیاز است - گوش و دل و دیدهای که باز است
گر عاشق مستِ آن مَهی تو - میدان که وِرا هماره ناز است
در اوج به سوی او از این خاک - روحی ز بدن جدا نیاز است
توفیق رهیدن از زمین را - تنها سبکی چارهساز است
افسانهی ماه و ما بسانِ - پروانه و شمع جانگداز است
این قصهی ماه و غصهی ما - هان قصهی محمود و ایاز است
ای آدمیان که از خدا رانده شدید
وز لذت وصل او جدا مانده شدید
وی خلقِ پر از عیوبِ عریان که همه
با جامهی تن ز روح پوشانده شدید
نومید ز رحمت و ز عشقش به شما
از حجم گناه خود هراسانده شدید
در حل چراییِ جدایی ز خدا
با این همه علم خویش درمانده شدید
مژده که برای وصل آن یار قدیم
یک بار دگر به سوی او خوانده شدید
عاشق که شوی بر آن نگارین رخِ ماه
گردی تو اگر بر آن برین عشق گواه
در گردش جام می به دستان ازل
مستیت بشوید از تو هر بار گناه
هرچند که با جهالت و غفلت از او
سخت است جدا نمودن راه ز چاه
پایستهی عشق گر بمانی همه جا
بر اوج خدا رسی از این چاهِ تباه
در شوق وصال محو شد فاصلهها
بین چون کندت حبیبِ دل نیم نگاه
ارزد اگر او به ارزش آخر بشود؟
در گسترش فساد اول بشود؟
در فقر و به اعتیاد هم سر بشود؟
خوش باش، هزار بار هم زاده شوی
یوم یقوم الروح و الملائکه صفا
و جاء ربک و الملک صفا صفا
و اشرقت الارض بنور ربها
بر شعلهوری بگشتهام زآتش عشقی مجبور
زآن روزِ خدا که گرم گردید از آن آتش طور
از جلوهی روی ماه ما گشته زمین چون خورشید
وآهنگ خدا که خوانَدَت تا که روی در آن نور
سوی تو روان شوند عشاق همه کف در کف
ای زادهی آدمی که از حظ حضورش شد دور
برخیز و ببین به چشم سر زادهی عشق اینک چون
بیرون شود از تنش چو نزدیکی او شد میسور
آن روز تو آیی ای صنم با ملکان صف در صف
پس کِی به وصال تو سرافیل دمد اندر صور
چشمی که نظاره میکند جانان را
در عشق غریق میکند انسان را
دیدم چو خدا به خواب خود حالی رفت
حالی که نمیتوان بیان کرد آن را
در عرش خدا دلی به پرواز آمد
بشنید چو نغمهی غزل خوانان را
با خلق سخن کند خدا اما کو
گوشی که نیوشد آن پیام جان را
بگسل ز تعصبات زین پس بگزین
کفری که نتیجه میدهد ایمان را
یوم یُکشف عن ساق و یدعون الی السجود فلایستطیعون
مسجود ملائكه چرا خشمآساي
مطرود حبيب گشت و دنيايش جاي
تسليمِ تمام بايد او را ميبود
در محضر او نداده از خود او راي
آن خاطر دورِ قربت اينك اي دوست
وين ما و تو و زمينِ شيطانآراي
روزي كه برهنه ميكني سيمين ساق
عشاق بهسجده دربرآرند آن پاي
ما نيز به سجده خوانده گرديم اما
پا پيش نميرود چرا واي اي واي
در وقت سفر بهانه میگیریم
بدجور به تنبلی زمینگیریم
در جهل، به آنچه میرود شادیم
در بیهُدهها چه بس که درگیریم
خوابیم به وَهمِ عقلِ خودهامان
در درک خدا دچار تأخیریم
یک چیز، نجاتمان در آن مستور
وقت است که از خدایمان گیریم:
عشقی که به روحمان صفا بخشد
روحی که درون آن به تکثیریم
تسلیم و عبادتی سماواتی
جَبری که به اختیار بپذیریم
تو باز نیابی
وقتی تو بیابی
که باز نخواهی
آنقدر كه داني بودن بتواني
آنگاه رسي كز رفتن تو نماني
آنقدر ستاني از عشق كه بخشي
خواهي تو رهيدن گر بازرهاني
بيرون ز درونت پر ولوله سازي
پوشيده چو داري اسرار نهاني
تو روح خدايي يا بندهي ابليس
اميد بداني كه ايني و نه آني
از عشق نداني تو ذوب شدن تا
محبوس زميني محدود زماني
دردی است درون کو درمان نپذیرد - رفتار برون زو سامان نپذیرد
در سوختن پِی از سوز شررهاش - این شعلهی جانم حرمان نپذیرد
پنهان ز جهان گر آتش گُهرم را - در مشت فشارم کتمان نپذیرد
دردم تو کنون دان کز آتش تبهاش - هم روح و همه جان درمان نپذیرد
از شوق پریدن از شاخه به شاخه - بلبل ز فقط گل دامان نپذیرد
پروانهی عاشق در سوزش آتش - تنها به تلألؤ ایمان نپذیرد
در شادی دنیا آسیمهام از پی - یاری که به غیر از پژمان نپذیرد
در پشت در او خوابم همه شبها - حتی اگرم یار مهمان نپذیرد
زیرا که به جز من وَ دیگرِ احباب - در بر ز پسِ در خصمان نپذیرد
هیچ است مرا غم گر بر در قصرش - از روی قساوت بهمان نپذیرد
هیهات مرا اَر در گوشهی خلوت - از روی لطافت رحمان نپذیرد
آنگاه که از عشق شدم ز بیدلان
محبوب بگردید درون من روان
نزدیکتر از من به خودم خدای من
میگفت سخنهای نهان به گوش جان
چندی که نیوشیدم و در کلام او
غسلی به طهارت بنمودم از جهان
گویی که از آن پس دگر او به جای من
میگفت سخنهای مرا بدین زبان
حلاجوشان عیسیِ جان به هر زمان
دارند به کف بر سرِ دار بیگمان
ای شاعرهی خوب چه نیکو تو رساندی
دلدادگیت را به خدایت به نهایت
ای مرغک دل هوش که بر روی زمینت
صیاد دل انباشته هر دام ز دانه
بر آنچه توان دید دمی دیده نبستند
خوش باش کریما که به همراهی یاران
جهال ز خودخواهی خود طرفه نبستند
شورش چو نباشد به سر پر شر و شورم
کان یار به رندی بپذیرد به حضورم
در غربت دنیا همه نالان و فکورم
باشد که دمد عیسیِ جان نفخهی صورم
مفتون ندائیّ چو از جانب طورم
بیخود چو نباشم ز تجلای ظهورم
از رؤیت زیبا رخ یوسف چو که کورم
بر گوش ز داود رسد صوت زبورم
تا یار ز یادش دمد آتش به تنورم
در دوری او با دل بشکسته صبورم
گمگشتگیم بس که دگر یار در اینجاست
آن ماه که جوشندهی عشق است همینجاست
ماهی که بدان جلوهی رعنای صمیمی
در خرمن هستیّ من آتش زده اینجاست
معجون محبت که سرشته است دو دل را
وآن عشق که آمیخته دلها همه اینجاست
یا رب عجب عالی نسب است این همهی عشق
پیوندِ دو قلب من و اویی است که اینجاست
افسرده دل آسیمهسری از همه نومید
امید گرفت از که از آن یار که اینجاست
در محبس دل راز نسازم دگر انبار
غمخوار من و محرم اسرار همینجاست
از مستی عشق است و زان جام که او داد
کاکنون شدهام والهی آن یار که اینجاست
ما بیهنران خواب به صحن هنر دوست
افسوس نبردیم از آن دل به بر دوست
چشمت بگشا بر رخ اعجازگر دوست
در دیده فرو بر نگه دوستتر دوست
هشدار دهندت ز ره پرخطر دوست
مشنو حذری تا نشوی در به در دوست
هشیار شوی گر بشوی کور و کر دوست
پرواز نمایی چو شوی بال و پر دوست
ما را سرِ آن است که با یار نشینیم
از همهمه ها دور سبک بار نشینیم
در شوق وصالش بسزاید گر از این پس
اندر خُم می خانه ی خمّار نشینیم
تا خلعت وصلت نه ز دستش بستانیم
میدان که نِه ایم آنکه از این کار نشینیم
ما جنتیان حرمش آه نشاید
در بند فراقی که چنین زار نشینیم
در آتش امید به شیرینی شیرین
از خسرو بیمار به تیمار نشینیم
آباد دلِ کنده ز عادت زدگی
بگسسته ز دنیای تعلق همگی
با سازِ دلارامِ تو تنها بِرَهَم
زَاصوات پریشان بلند خفگی
این قافلهی غافلِ از عشق بری
غرق است به بازیگری و مسخرگی
روحی که تعلق به تو میبندد و بس
باغی است مصون گشته ز آفت زدگی
با این همه اغیار فقط در برِ تو
شاد است دلِ خسته ز دنیا زدگی
امید مبندید بر این عالم دون
دیری است که این پیر نماید بچگی
اکنون که در این معبر دنیای پریش
داده است هوسهای پدر حاصل خویش
واکنون که به ناکرده گناهی دل وجان
محبوس زمینند و اسیر تن خویش
بگذار به مستی گذرانیم و به می
دنیای غم آلود و پر از رنجش نیش
شوق رخ محبوب و جهانی همه دون
سرگشته خدا گو چه کند با دل ریش
خلوتکدهی عشق کلید غم ماست
یاران و ترنّم صفا نی کم و بیش
مستفعل مستفعل مستفعل مستفعل فاعن
عشاق به دانستن اسرار مگو باهنرانند
فانی به ره دوست شده خنده زنان زنده از آنند
برخیز که محبوب، ترا میخواهد
او حالِ تو را بیش زِ تو میداند
باشد که دمی عشقِ وِ را بر یاران
این خلق همه منتظرت میماند
یک عمر به امید وصالش اکنون
تردید چرا چونکه ترا میخواند
سرمستِ شرابی ز کفی وحدانی
لاخوف که او عشق به ما میبارد
تقدیم به دریای پر از عشقش جان
تسلیم به هر حکم که او میراند
دل وقت سحر پا شد و خوابش بگرفت
با یار سرِ راز و نیازش بگرفت
چون با غزل و شور نمازش را خواند
محراب عبادتکده آتش بگرفت
بی خود شده و مست از این نزدیکی
کام از لب گلگون خرابش بگرفت
دنیای وی از آنِ شمایان ای خلق
چون غرق شد او در وی و راهش بگرفت
او حمد نخواند که دگر محراب است
در شعر و دفی کو ز خدایش بگرفت
ذرات وجود منِ جسمانی
از عشقِ خدایی شده روحانی
باقی شده با فکر فنا در دوست
آزاد و رها از بدنی فانی
در خواب و خوری چون حَیَوان افسوس
زاسرار حقیقت تو چه میدانی
بخشی ز خدایت به تنت رفته
آخر ز چه او را ز خودت رانی
آنقدر به دنیا شدهای پابند
وآنقدر بری زعالم یزدانی
کز جسم بریدن نکنی باور
با باورِ حشری همه روحانی
تا چند به بازی تو ببازی عمر
تا کِی نکنی جمع پریشانی
مردار نباشی تو همه جانی
وآن دم بخدا تو به خدا مانی
آنان که بیاندیشیدند
در عشق بسی کوشیدند
رندان ز فرار از زندان
والله نمیترسیدند
ارواح پر آب خود را
از شاخهی تن میچیدند
مجذوب شمیمی از دوست
از عشق چهها بوییدند
نابودِ غم دوری لیک
بودند، وَ او را دیدند
سر بر سر او ساییدند
وندر بر او خوابیدند
در گریه بسی خندیدند
لبهای خدا بوسیدند
شالودهی هستی عشق است به او
او نیست که باشد خواهانِ جز او
بر فطرت خود ما هستیم اگر
در ما نشکوفد جز شوق بدو
در سختی رهپیـــمایی منما
ای خستهی راهش جز تکیه بر او
ساکت شو و بشنو با گوش درون
این نغمهی خوش وآن آواز از او
ای بندهی خوبم برگرد بیا
اندر بر او شو ای دلبر او
مستفعل مفعولاتن مستفعل مفعولاتن
آخر بكَنم از اين تن، من اين بدنِ پوسيده
آنگه كه حياتي تازه، گيرم زلبي بوسيده
آنگاه كه بر ميخيزم، تا با تو نگار آميزم
از خويش برون خواهم شد، شاهانه منِ ژوليده
من ترك نخواهم بنمود آغوش تو ديگر هرگز
اين لحظهي شادي شايد بر فرق زمان كوبيده
ديوانه شدم دريابيد، من را عقلاي مكتب
مستم ز شراب رويش از عطر خوشش بوئيده
بوسيد مرا ياران او، آتش به وجودم زد او
آن لعبت رعنايي كه از تاك بُني روئيده
در ارض و سما الله
بر قلب جلا الله
سازی چه زمان آزاد
از رنج مرا الله
کن از نفست من را
از نفس رها الله
پیوسته کنام با خویش
وز غیر جدا الله
لا حول و لا قوه
الا بک یا الله
آیا تو بیامیزی با کینه ز دل شوها
منزلگه اعلی را مستانه به سر پوها
ببریده ز ظاهرها مغروق به توتوها
دانای نهان اسرار با عشق ز حق گوها
در دل سرِ شوریده در سر دلِ آشفته
وندر تنِ خاکستر گُل آتش او خفته
برکوی خراب او رو کن که گر آلوده
در خاک نیالوده کو خانهی دل رُفته
در بحر مهیب تن وندر صدف سینه
دُردانهی خود جسته هم نیز وِرا سُفته
در حلقهی او زن چنگ بر نغمهی او آهنگ
تا گویَدَت او آنچه منصور بدو گفته
از حلقهی گیسوی آوِخته ز سروِ یار
از آنچه نباید گفت از معنیِ بنهفته
در غمکدهام یارم دیری است که مهمان است
در سیر شب افروزش سوزشگر چشمان است
دست اَر چه کَفَش دارم پا همره وی لیکن
ممکن نشود دیدن رویش که به کتمان است
صد مرتبه پرسیدم زو مقصد و مأوایش
صد مرتبه هم دیگر حاصل همه حرمان است
البته که میدانم دیدار بسی دارد
آن کو ز پی عشقش وارستگی از جان است
از یار نمیپرسد رو سوی کجا دارد
پرسشگر غیر است او چون از پی بهمان است
کم گویم و غمگین چون جز عشق نمیگویم
مستغنی و آزادم جز فقر نمیجویم
از بند خواطر در عزلتکده ای رستم
وز دست پری رویان جز باده نمینوشم
در گلشن دنیایم در روضه ی رضوانم
در گُلکده ی روحم جز یار نمیبویم
بس خسته ز رفتنها هرگز نرسیدنهام
هیهات ز آسایش جز خرقه نمیپوشم
این چند که پندارم نامرده ومختارم
زآلایش دنیایی جز خویش نمیروبم
ای دل پشیمان شوی
فردا هراسان شوی
بیعشق نالان شوی
روحی پریشان شوی
مغضوب رحمان شوی
زو چون گریزان شوی
عاری چو زیمان شوی
محشور دونان شوی
آسان چو زیشان شوی
دور از عزیزان شوی
و النجم اذا هوی . ماذل صاحبکم و ماغوی . و ماینطق عن الهوی . ان هو الا وحی یوحی . علمه شدید القوی . ذو مره فاستوی . و هو بالافق الاعلی . ثم دنی فتدلی . فکان قاب قوسین او ادنی . فاوحی الی عبده ما اوحی . ماکذب الفؤاد ما رأی
این کیست او کاینچنین در دشت دلها بتاخت
بیرحم و پُر التهاب بر عاشقان تیغ آخت
این شهسوار ثمین یار من است و زمین
از خشم آن نازنین باید کنون دور ساخت
رفتم بَرَش آمد او نزدیک و نزدیکتر
از قاب قَوسَین هم اینگونه دل زو گداخت
بر بندهاش وحی کرد آنچه که او وحی کرد
دل دید محبوب دل او باخت آنچه که باخت
ای دیده مفریب دل ای دل فراموش کن
حاشا ز تکذیبِ دل دل دید و او را شناخت
در کوی دلدادگان بین چون گذشتی پریش
دلسوختهعاشقان بیگانه گشته ز خویش
از بند دنیا رها طیارة فی السماء
نجواکنان با رفیق قومی همه عشق کیش
در شورِ کسبی به جان آرامشی جاودان
سوی مصلای عشق گشته روان پیش پیش
هرچند نالان ز هجر یاران ولی همزبان
همناله آسوده جان فارغ ز کمبود و بیش
از کوی مستان مرو تا مرهمی برنهی
بر زخم هجرانِ خویش زافسونِ دلهای ریش
در وصل لیلا تا مجنونترین هستی
در خانهی دنیا محزونترین هستی
ای خفته شو بیدار در خود نگه میدار
آن لحظههایی که خالی ز کین هستی
ای بی خبر منما اندیشهی پرواز
تا آن زمان که پا بندِ زمین هستی
ای خسته از پستی برپا که باید شد
در عالم مستی بیرون از این هستی
میجو نشانهایی بنهاده بر راهت
دریاب ای غافل که تو نه این هستی
بگسل ز خلق تو ای رهنورد تنهایی
بس بهرهها بری از کارکرد تنهایی
دردم نهفته از این مدعی طبیبان به
تا سوز عشق نفهمند و درد تنهایی
آشفتگان حریص دو روز این دنیا
دلخوش به جمع، نباشند مرد تنهایی
تنها کنار تو دورم ز هر چه تنهایی
تنها مرا تو بس اندر نبرد تنهایی
گردیده گرم تمام وجودم از عشقت
با یاد تو به چه شبهای سرد تنهایی
در اوج قله سرودن وقار میخواهد
و شاعری به منِش خاکسار میخواهد
از محتوا غزلش گرچه پُر ولی حاشا
که درک حرف نهان انحصار میخواهد
مشحون از آب حیات رودی عظیم و رها
جاری کنار تو دارد بَه چه زمزمهها
چون ابر در کف باد غلتان به روی هوا
آیم ز منشأ هو من جاریم چو صدا
هستم به ظلمت تو تابان ز چشمهی نور
زِ اقلیم بود و نبود چون روحِ گشته جدا
ای قطره آمدهام با من یکی بشوی
با هم رویم و رسیم تا بحر عشق و صفا
ریزیم در دل اقیانوس رحمت او
ما او شویم و کنیم نابود فاصلهها
آخر چرا كني بر ديگران عيان
رازي براي تو در دل شده نهان
اينك منم كه با تو ميكنم سخن
آنك تو گوش و دنيايي همه زبان
گويم كلام خود من با نشانهها
تا بينشانهها را خود دهي نشان
گيرم به دست تو بازوي طالبان
دست خدا بگير و دست بيكسان
من با تو گويم و تو هم به ديگران
از آب عشق من سوي درون روان
از راز برملا وز روح جان فشان
از ساز عاشقي وز سوز بيزبان
بشنو صلای عشق بانگ انا الجمیل
زو دعوت و زِ ما باید که الرحیل
اینجا چراغکی روشن زِ نور حق
آنجا کتابتی املای جبرئیل
این گوشه عاقلی ناگاه پُرجنون
وان گوشه عاشقی مخمور سلسبیل
امروز مرغکی پَرپَر زند ز عشق
فردا به کبریاست پرواز این قتیل
من گویمت نیا تو خود نیا اگر
قادر به نامدن هستی بر این سبیل
بی عشق تو عزیز با عشق دیگران
بر جای حق مَجاز لاعقل و ناتوان
بی باورِ حضور غایب شمردنت
در کُلّ زندگی بی دیدنت عیان
ترسان ز ماورا مشغول و بی خیال
محدودِ این قفس راضی بدین جهان
مفتونِ هر فریب مسحورِ ناکسان
بی لمس کردنت با جسم و روح و جان
تا تو خدای من ای روح با شکوه
آیا توان رسید هرگز نمیتوان
دی گفته بودمت نزدم بیا صنم
چون گفته بودیَم رو بر تو میکنم
این روزهای غم با من بگو سخن
ای غرقه در حبیب فارغ ز بیش و کم
روحش شمیم جان در راه عشق او
جان ساده میدهد قربانی حرم
در یاری حبیب بیدارباش او
بی یاریت چسان بر خفتگان زنم
در آن فضای عشق تالار باشکوه
دیشب کنار تو من گام میزدم
عهدي ز تو شكستم
با ديگران نشستم
بی تو چقدر خستم
بينم كنون چه پستم
ای دوست گیر دستم
حالا كه من خوش هستم
چون از قفس برستم
زنجيرها گسستم
دانم كه مست مستم
عهدي دگر ببستم
تا آن زمان كه هستم
تنها تو را پرستم
ترسم مرا سر آید زندانی و اسارت
بیرون زِ یاد برده مأنوس با حقارت
دل در کسی نبسته از عمق چَه نرسته
ویرانهای نکرده در شهر دل عمارت
یک چند غفلت از یار چندی دگر به هجران
پایان یک جهالت آغاز یک مرارت
آه از قصیر عمری کافسرد در بطالت
نگرفته زآتش عشق جامی پر از حرارت
شاید تو دست گیری ای یار پر شرارت
از خستهی فراقت این مست بیقرارت
شعری بگویم امشب شاید ترا خوش آید
هرچند گفتنِ آن بارِ غمم فزاید
در نیمه شب نِشسته در خلوتی به دور از
غوغای مردمی که جز غم اثر ندارد
با یار خود بگفتم بر برگشا به رویم
زیرا که جز من و تو اینجا کسی نباشد
خندید یار نازم وز خندهاش سرشکم
بارید آنچنانکه باران چنان نبارد
گفتا که شرمم آید با غیرِ خود درآیم
کام آن زمان ستانی کز تو تویی نماند
در پردهها را
بنگر خدا را
بر عرش بنگر
بدر الدجا را
بگذار و بگذر
خوف و رجا را
رحمی تو یارا
بنمای ما را
روی خوشت را
با گل بیارا
مهرت ببار و
عشق و صفا را
قدری توجه
بنما نگارا
بر پای خود بین
ما ذرهها را
آتش زنی گر بر جان تو بازم
میسوزم و با سوزَش بسازم
رو بر من آور تا در برِ تو
شادان و خندان بَر غم بتازم
بی تو چگونه من بگذرانم
با مرکبی لنگ راه درازم
رخ بر متاب از من چون ببینی
بر دیدن روی خود نیازم
با تو ننالم پس با که نالم
جز تو که داند در سینه رازم
یاد آرم آری آن شب که در آن
ماهِ شبم بود مهتاب باران
آن شب که من را تا نیمهی شب
از عشق خود تو کردی لبالب
آرامِ جانم روحِ روانم
سر برنهادی بر بازوانم
در دیده هایت اشکی روان بود
سوزان کلامت آتشفشان بود
از گرمیِ تو من در گرفتم
آن لحظهای کهات در بر گرفتم
از غیر عشق عاری تویی
در عمق جان جاری تویی
در بند این دنیا منم
روحی به تن ساری تویی
آنکو به من آموخته
در عشق خمّاری تویی
در وادی پرسشگری
بر هر سؤال آری تویی
در آیهها حیران منم
قرآن و هم قاری تویی
با بار سنگین گناه
عین سبکباری تویی
در خوابِ رؤیایی منم
رؤیای بیداری تویی
افسوس و صد افسوس اینجا عشق غالب نیست
افسوس در اینجا کسی همراه طالب نیست
همرنگ جمعیت نبودن هم که جالب نیست
آنها تهی از عشق و انبانی ز عنوانند
کوچکترین ارزش در این حجم از مراتب نیست
دلبسته تنها بر خدا در جمع شیطانها
یارِ دلی همراه ما در این جوانب نیست
خلقی گسسته از حقند این کاسبان جهل
جز خواندنِ خود عین حق در این مکاتب نیست
ای دوست تنهایم چنین مپسند در دنیا
دوری ز اصل اینجا چرا جزو مصائب نیست
عشق رهایی از قفس کارید اندر دل
تا دیگر از تنها نروید مردههایی که
فاعرض عن من تولی عن ذکرنا و لمیرد الا الحیوه الدنیا
ذلک مبلغهم من العلم
آنان که میدانند این را داهیانه
باید رها کرد عمرکِ ناجاودانه
دیری نمیپاید که آشفته پریشان
گمگشتهی خود را بجویند عاشقانه
اَسرار خود با این غریبان در میان نه
ایشان برند اسرار حق خانه به خانه
بگذار آنان را که جز دنیا نخواهند
با یاد ما اُنسی ندارند عارفانه
این است حد دانش ایشان تو اما
در یاد من خوش باش با ذکری شبانه
بر دارِ عشقت نازنین منصور باشم
هر چند در مُلک سلیمان مور باشم
جز تو نمیبینم بلی من کور باشم
با تو ولی ای خوب، غرق نور باشم
پیرانهسر دل دادهای درمان نیابی
مگذار این دلدادگی پنهان بماند
فرصت نداری تا ابد ای پیر مگذار
مکنون دل پوشیده از یاران بماند
مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن
«از شهر عطار آمدی یا قصه های مولوی؟
یک روز تقدیمت کنم، هفتاد دفتر مثنوی»
آیا توان ترسیم کرد نقش رخ زیبای تو
حتی به دست جادوی صورتگران مانوی؟
مسحور سحری آتشین بی خود شدم از عاشقی
فرعونیان مغلوب در، این معجزات موسوی
هر لحظه دوری از توام عمری است آکنده ز غم
شکوایهها دارد ز تو این نالهها چون بشنوی
دانم ولی با تو توان این راه را کوته نمود
در راه تو هر سنگلاخ آخر بگردد مستوی
در این سفر کو همسفر تا خستگی از تن رود
بگذار همراهت شوم کافی است یارا تکروی
بیت اول، دو مصراع اول و اخر غزلی است از آرزو رحیمی
افسانه ی عشق تو آن در سینه ی دلها کند
کان پرتوی پرشعشعه بر گنبد مینا کند
از عشق جان دارد دلِ گرم از درونی آتشین
کاتشفشانی ها کند روزی که عقده واکند
تنهاتر از دلهای عشق آلوده ی لاهوتیان
تنها کنار دلسِتان خویشتن نجوا کند
باری گران بر دوش تنهایی روان در کاروان
بین که چهها از شور عشق آن لعبت زیبا کند
پایی گریزان از زمین روحی پریشان در قفس
تا خود کجا بار دگر این مرغک دل جا کند
در وصف حال این غریبه همسفر یک جمله بس
با کاروان آید ولی جایی دگر مأوا کند
اندر دل آتش شوم از عشق تو پروانه خو
وندر دل دریا شوم از شوق تو دُردانه جو
تنها تو را تنها تو را در کشور ابلیسیان
جویم میان دیگران در شهرهایش کو به کو
بر جای عشقت ای عزیز اینجا بساط عشق بر
دیگر کسان گسترده است این دلقک بیآبرو
اینک تو و سرگشتهات در این غریبستان زمین
ای دوست مپسند عاشقی در بند دونانِ عدو
اینجا میان مشرکین ای یاور توحیدیان
دریاب او دریاب او بنما روایش آرزو
بیتابیِ دیدار خود آرامش نجوای خود
وین عشق مستانت خدا مستان از او مستان از او
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد، در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد
«باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم»
---
اما اگر غافل شوی از صید زیبایت رهی
میمیرد اندر دام، او، از پیش او چون میروی
پس پیش از او باید که تو از جان خریدارش شوی
زیرا فراموشیّ عشق دور است از او، از آن پری
باید کنون زو گویم و کاری چو قدیسان کنم
در خود وِرا مأوا دهم مغلوب تندیسان کنم
تا یابم آن دُرّ عزیز اندر مهیبِ یَمّ تن
مجموع اِنس و روح را تلخیص در انسان کنم
هر جا روم او بینم و زو بشنوم هر چهشنوم
بود و نبود خویش را در بودنش یکسان کنم
ای آنکه گفتی باید آسایش زمین بگذاشتم
بشنیدم از بینِ دهانی دیدنی وینسان کنم
محبوبِ من محبوبِ من اِمدادِ من اِمدادِ من
تا که توانم یاریت بین عدو آسان کنم
بگذار گویم این سخن ای عاقلان دانشوران
نادیده مینتوان گرفت آنرا که میبینی عیان
چون چشم بر هم مینهی از عشق مشحون میشوی
خورشید بینی غرق نور بر آبیِ آن آسمان
موسیقیِ آواز تو، چون خوانیَش میخوانَدَت
آرام میگیرد روان در نزد آن آرامِ جان
روح بزرگش لاجَرَم روح تو در خود میکشد
با لذتی اینگونه هان با او نرفتن چون توان
ای عاقلان فرزانگان آن عاشقان دیوانگان
اینسان بدان عالیمکان گشته روان از این جهان
تنها رهایم کردهای تا خود بپویم کوی تو
تنها تویی تنها منم تنها قرینم بوی تو
چون نیست جز تو هیچ هیچ مجموع ما مجذوب تو
تنها بگیرم خوبِ من آرام در بازوی تو
در جمعِ تنهایان عشق معبود رهجویانِ عشق
تنها ترا تنها ترا میجویم از توتوی تو
با تو شدم ای مهربان بیگانه از بیگانگان
در جمعِ تنهایانِ تو بپذیر این رهپوی تو
افسانهی افلاکها ای روح قدسی ای اله
هستیّ من در هستِ تو مقهور در نیروی تو
ای بندهام آیا شدی دلخسته
کاینگونه غمگین بینمت بنشسته؟
پاشو بیا بازی کنم من با تو
با چیستانی ظاهراً بگسسته
راه فرار اما در آن بنهفته
در اندرونِ راههای بسته
پاشو بیاور پازلِ بازی را
اما کجا بنهادهام آن بسته؟
بازیّ اول جستنِ آن باشد
تا بعد بازیها کنم زین دسته
میخواهمت میجویمت ای خوبم
تنها تویی زیباترین محبوبم
مقصود از بودن تویی معبودم
تنها تویی بر لوح دل مکتوبم
روحی عجین با روح عشقت دارم
گرد و غبار تن از او میروبم
با مهر رویت زندهام من هرچند
نزد دنائت پیشگان مغضوبم
دلخسته از غربت به دور از خانه
بر روی دل آرام تو مجذوبم
آنگه که جستمت شرری بپای خاست
کارامشم دگر نه زمین که کبریاست
در چنگ دشمنان همه دست و پا زنان
تنهائیم نظاره کنی ای خدا رواست
ای روح آسمانی ساکن ضمیر
شیطان قویتر از تو در این زمین ماست
تا تو بیامدن نتوان بدون عشق
این خانه گر زمین و در آن سرا خداست
ای بینشان که جز تو نشان نیافتم
بازم بگو نشانی خانهات کجاست
نجوای عاشقی ز همه در اینجا شنیده شد
با جبرئیل، روح خدا در آدم دمیده شد
سوزنده عشق، با نگه ملائک ندیده شد
با شور، تار و پود وجود آدم تنیده شد
زین گونه کار او ز زمین به اعلا کشیده شد
افسوس پشت آدم رانده اکنون خمیده شد
بس اشکها که از غم این جدایی چکیده شد
افسوس، بس سخن که ز روح حق ناشنیده شد
تلخ است این همه ز حلاوتش ناچشیده شد
آهوی روح بالاخره ز شیطان رمیده شد
در بازوان گرم خدای خود آرمیده شد
بودی میان جانوران، روی این زمین
میمونِ هوشمند زبان بازکردهای
روح خدا دمید به تو کردت آدمی
سوی بهشت باز شدت بالِ بستهای
شیطان این زمین به هبوطت بزد زمین
اینک تو و صعود و پریدن دوبارهای
در دفتر زمانه فِتَد نامش از قلم»
«هر ملتي كه مردم صاحب قلم نداشت
يا رب مبادمان كه گدا معتبر شود
در ملتي كه از هنر و عقل كم نداشت
قسمتِ داخل گيومه از شهيد قلم، فرخي يزدي است
دُر سخن به دونی افواه گم شده است
در سینهها ز ترس بروز آه گم شده است
انسان به ظلمت شب اشباح گم شده است
هر روز یوسفی ته یک چاه گم شده است
دانیم خود چو گوهر و دیگر نه دیگران
آن گوهر شریف به والله گم شده است
در جمع بیدلان به همه مهتری هنوز
نه دیگری نه او که خدایش عوض شده است
تبعیض و بیعدالتی و حقد و حاسدی
گویا که معنیش به نکویی عوض شده است
سبز و سپید و سرخ چرا قهر کردهاند؟
اینجا مخاطَب و تو که جایش عوض شده است
قرآن شکیلتر شده معنی حقیرتر
گویا کلام حق به ثمنها عوض شده است
چسبیدهی به قدرت دُنیی ز دست رفت
معنای قُم چه راحت و آسان عوض شده است
ایمان بیاوریم به آزادی بشر
نتوان فریفت خویش که دنیا عوض شده است
انسان نمیخورد غم محظوراتش را
تا بیند او فقط همه معذوراتش را
در پهنهی وسیع جهالتها آیا
آخر فروشد او به که معلوماتش را
آنجا خدای خالق و خوبیهایی محض
وینجا زند کسی ره مخلوقاتش را
آورد آن نگار برین چون اینجا نیک
در یک کتاب آن همه مکنوناتش را
در محضر خدای، بشر معلومم نیست
آتش نمیزند ز چه مکتوباتش را
ديري است گشته اي تو رها از تخم
اي دانه ي فتاده به خاك اكنون
بايد جوانه ها بزني بر تخم
اکنون فقط توییّ و من
خواهم چه بیش از این ثمن
دور از حضورت اندکی
بوده است اویس در یمن
در باغ دل چو آمدی
پیچیده بوی یاسمن
زیبا گل وصال تو
خندیده است در چمن
پاتک به تک بزد خدا
در نقشههای اهرمن
از جمعِ بیدلان کنون
باید که ساخت انجمن
تا یارِ آن هماره یکتا شوی
میگویمت چهها که شیدا شوی
دانی چکار میکنم با تو من
تا چشم خود گشوده بینا شوی
ای خواب مانده پر خطر بر گسل
دارم صدات میکنم پا شوی
زان پیشتر که زیر آوار و خاک
در خواب مانی و به سفلا شوی
ای خوبِ من زمین تکان میخورد
بیدار شو که سوی اعلا شوی
وقتی که زخم میخورم بی امان
در بی کسی توسط ناکسان
در تاختهای این گسسته عنان
اسب چموش نفس دنیاگران
عقبای عشق او طلب میکنم
زانکو نهان شده است در عمق جان
وز چشمهی دو چشم مست نگار
رود نگاه سوی قلبم روان
یک چیز خواهم از جهانت خدا
با من در این جهان تو تنها بمان
گر در میان مردمی که نبینند روح حق
از جمعشان ولی تو خنده زنان دورتر بایست
ای آشِنای آسِمانی ما
ای بر دعای ما تو آری ما
ای بیکران زلال مملو از نور
بر پهن آسمان آبی ما
تنها پناه ما که بازگشتیم
نادم از این همه معاصی ما
ای منتهای آرزوی عشاق
در بین عالی و هم عامی ما
ای بهترین نگار جمع مستان
در خانقاه عشق بازی ما
ای مونسی که در برت غنودیم
با اعتقاد این همانی ما
ای یار ما نگار ما خدایا
تنها تو لازمی و کافی ما
پرواز، باز در قفس شد
روحی چو حبس در نفس شد
زیبا گل جنان به دنیا
درگیر بین خار و خس شد
آهو به دام شد گرفتار
پاگیرِ آدمی هوس شد
هشیار شو به گوش بنیوش
بانگی بلند از جرس شد
با روح همکلام گردید
موسی چو گرم از قبس شد
افسانه باز واقعی شد
او و منی چو پیش و پس شد
روزی به مردهام ز تو جان تازه داده شد
در خاک روحِ آتش و در جام باده شد
دانم که چیزکی ز تو در من فتاده شد
آنگه که خویشِ من ز مادر تازه زاده شد
بخشی ز تو به عاریت در من نهاده شد
یک چند بودنم به بند اینجا اراده شد
فردا امانتی به تو خواهد اعاده شد
آیا رسیدن آن زمان خواهد که ساده شد
نوری در این بدن ز تو ممزوج باده شد
کاینک چونامهای بهمن خواهد گشاده شد
هر روز خستهتر شوم در کارزار جستجو
با گم شده کجا و کِی آخر شویم روبرو
با تشنگان عشق خود ای خوب من از او بگو
یک شب که در کنار هم هستیم مست گفتگو
دست از طلب نمیکشم در شهر عشق کو به کو
تا تن کُنم به آب دل از خاک راه شستشو
در بزم آن نگار جان هرگز نگشته رو از او
با هر کلام دلنشین نزدیک گشته او به او
در محضرش سکوت کن کمتر نمای پرس و جو
تنها ببین به چشم دل از غیر او مگو مگو
دلدادهای میان جمع عاشقان
واماندهای ز کاروان راهیان
افسردهای نیازمند مهر تو
هستم در این جهان خدای مهربان
بنمای راه سرسپردگی به ما
ای رهنمای قدسی ای خدایمان
بیدارباش این همه رسول تو
چون که رسید عاقبت به گوشمان
در منزل درون دل دهیم تو
مأوا خدای مالک الفؤادمان
تا از زمان برون نیایی چونی؟
در هر زمان هماره در اکنونی
تا از زمین جدا نگردی باشد
هر لحظه در کمین تو ملعونی
دل دادهای به دیو و دنیا داری
در این معامله چه بس مغبونی
با جهل خود بسی خرابی آری
آخر چرا دگر ز خود ممنونی؟
بگزین فقط دمی در این خیل غم
آن لحظهای که بر خدا مفتونی
آدم چه وامانده شده
وحدت چه پاشانده شده
وقتی خدا راند وِرا
از جنتی خوانده شده
از وصلت یار قدیم
آدم چرا رانده شده
گردد ولی باز عیان
زو نور تابانده شده
با وعدهی وصل نگار
شیطان هراسانده شده
شوید غم غربت دل
اشکی که افشانده شده
روی تو را نقش زدم در ضمیر
باز آمدی در دلم اما چه دیر
پیش گدایان درت باز آی
گاهی عزیزم ز سریرت به زیر
هستی و گویی به میان نیستی
صیاد دل رحم نما بر اسیر
کو چارهای جز به تو دل بستنم
آخر زنی تو ز چه قلبم به تیر
دوری و هم از همه نزدیکتر
از نیک و بد ساختی از من خمیر
در جبر جهل و عدم اختیار
حال گرسنه چه بدانی تو سیر
ای روح جاری به تمام وجود
خواهم شدن زنده و گویی بمیر
همراه امواج نفسهای نِی
نالان ز دوری همه از این نفیر
گویند کور است کسی کهات ندید
دستِ منِ کور تو بینا بگیر
تنها به تو عشق بورزم خدا
ما کوچک و عشق تو در ما کبیر
با خودسری روحِ روان بخستیم
او بر زمین خورد از آنچه پستیم
از اصلِ او چون که به خود گسستیم
در دامگه وَه که چه غافل استیم
گفتیم آری و ز جای جستیم
اکنون که ما مست می الستیم
در جاریِ عشق شناور استیم
از آنچه بودست و نبود رستیم
با ساغر وحدت او چو مستیم
دیدیم یک چون که دو دیده بستیم
واعظ مگو از سرِ خود پرستی
در کوی مستان تو ز نیک دستی
ما را مترسان ز عذاب دوزخ
دور از کسی نیست خدای هستی
در محفل عشق گناهِ نخوت
بس مرشدان کرد دچار پستی
با خاکیان خنده کنان نشینی
آنگه که از خویشتنت گسستی
دانی که کی مست می الستی
وقتی ز هر فکر جز اوی رستی
درمانده را دست بگیر ای رهنما
بر او نظر کن ز صفا ای مه لقا
مطرودمان کردی و از پیشت جدا
دوری ز تو هست چه سنگین خون بها
بر دیدگانِ شده کور از گریهها
از روشنیهات بتاب ای جان فزا
دلها بدادند به تو دل دادهها
بشکستنش نیست روا ای با وفا
نادیده نتوان بگرفت آسان تو را
آخر کجایی و که هستی ای خدا
ای خلق خوابید شما بینید رؤیا بخدا
رفتید بس راه خطا گشتید از او چو جدا
بیدار این خفته شود از بندِ تن چون برهد
جز عشق او دم نزند تنها همین است هدا
دلبستگیها به فریب والله هیچ است همه
آرام کن های و هوا تا بشنوی زو تو صدا
بدبخت بودی تو کجا مشغول و محبوس جهان
آن روز کان روح روان رو بر تو میداد ندا
دِینت به آن خوب مَلَک عشق است بر او نه جز او
پس وام خود را به پری کِی مینمایی تو ادا
از خویش بیرون شو دمی بر گرد او بین که چسان
یکسان همه محو رخش در پیش او شاه و گدا
میدیدم آن شب بخدا با چشم خود بهر حبیب
روحی که میرفت ز تن جانی که میگشت فدا
در عشق بنشسته به دل تیر حبیب
مُردیم زانفاس نفس گیر حبیب
مغروقِ تنهایی خود در دل غم
دیری است گشتیم همه پیر حبیب
رفتیم و ماندن همه دادیم به خلق
تا زنده گردیم به اکسیر حبیب
در عمق جان میشنوم نغمهی دوست
از جمع ارواحِ به تکثیر حبیب
هر کس که دارد به خدا باورِ عشق
تنها خدا بیند و تصویر حبیب
حاصل نگشته سودی
زین ره که تو پیمودی
زین پس دلا عاشق شو
بین تاکنون چون بودی
جوی از شراب وحدت
تنهاترین معبودی
بر هر کویر تشنه
جاری شو چونان رودی
اندر بر دلبر تو
حاصل نما مقصودی
از آگهی منفوران آسودگان درغفلت
روزی بهخود میآیند از خواب خوش کز نقمت
دیگر نگردد ممکن با خواب دوری جستن
از آگهیهای نور آنگه امان از حسرت
ای کودکِ خوابان در گهوارهی گردان در
منظومهی خورشیدی بیدار شو از ذلّت
گردون نگردد دیگر دیگر فسون شیطان
نتواند آرامش بخشد بر زمین کثرت
ازشعلهها دوریکن وز دور باطل بیرون
مجموع شو در جنت مجذوب شو در وحدت
در این دلِ پر ز غم که زو تو نهای جدا
فقط تو و من فقط یگانگی و صفا
توئی تو بهین فصولِ خواندهترین کتاب
ورق ورقت صفا سخن سخنت خدا
چکان عرق از جبین ز عشق تو نازنین
ترا چو به بر کشم تویی تو و من فنا
شرر شرر عاشقی بیاورم اندرین
زمانهی نابساز زمینهی نابراه
تو و رهِ قدسیت، من و طلب و زمین
سرشکِ فراقِ تو، تو و من و عقدهها
سکوت نگفتن و به خنده گریستن
ز جمع غریبگان هماره گریختن
به شوق وصال از این سبو به دگر سبو
شراب وجود خود نخورده بریختن
به یاد سرای دل کنار خدای دل
به مهد زمین، دل نبسته گسیختن
به راز مگوی خود شنیده ز روح خود
نموده سرود خود گسسته ز خویشتن
به شهر اسارت و به غربت کوی دل
خدا تو بگو توان چگونه بزیستن
و اَنّ الی ربک المنتهی
به او که دمیده به تن روحها
به گرمی مستور در هالهها
به نغمهی عشقی روان از خدا
به نور مشعشع از او دیدهها
به مور و به خورشید و سیارهها
به ابر و به باد و شب و روزها
قَسَم که تو روزی نه چندان بعید
رَوی رَهِ پیشین سفر کردهها
زِ هرچه جز او میشوی تو جدا
و اَنّ الی ربک المنتهی
چو عشق آمد پدید
به کثرت آمد فرید
به وحدت آید کثیر
به عاشقی بر وحید
ز عشق باید که گفت
از اوی باید شنید
و باید از راز عشق
سرودها آفرید
ز گلشن روی او
جز عشق کس گل نچید
بگو به من یار من که تا به کی تو ز من
سوائی و هجر تو فشارد این قلب من
تو گفته بودی به من بیا بیا سوی من
من آمدم سوی تو نیامدی سوی من
خدا خدایا دلش چرا نه همچون رخش
چرا ندارد نظر به چشم پر آب من
خدای من تا به کی در آتش عشق او
بسوزم از این امید نگه کند تا به من
به حق عشقت قسم جز عشق تو مونسی
میان اغیار دون ندارد این جان من
بیا کنیم ز غمها روان رها ای دوست
که ماندهایم بسی از خدا جدا ای دوست
بیا که دست به دست حبیب باز آریم
که دست دوست بگیرد چه دستها ای دوست
تو اختیار به جبرم بدادی و من هم
به اختیار ستاندم وِرا ملالم نیست
مباشدم ز تو آنی فراغتی ای دوست
و بودنی که در آن یاد تو دمادم نیست
شبی جلال تو را دیدم و بدیدم نیک
که آنچه مینگرم آنچه میشنیدم نیست
یقین نمودهام امروز با تو بودم دی
ولی صد آه ز ذهنم برفت یادم نیست
من آن ستمگر جبار باید آرم چنگ
وگرنه هیچ فراغی از آن فراقم نیست
چه خوش گره زده دل را به شوق وصل خویش
خدا خدا که جز عشقش بر او نه تأثیری
خدا نظر به دو چشمان اشکبارم کرد
گمان کنم که گرفتار آن نگارم کرد
چرا نگاه نه بر من نه حال زارم کرد
دچار عاشقی نا به اختیارم کرد
پیاده شد، وَ به اسب دلش سوارم کرد
چنین به بند محبت چرا دچارم کرد
گناه از سرِ عشقت ثواب بیتکرار
دل تو بهتر از این راه و چاه میخواهد؟
چه بیگُدار به دریای عشق تو زده دل دل
که دیده با نظری تیز هر که را به تو مایل
چه بارها که زمینگیریم به دوش کشیده است
چه بیخیال حبیبم نشستهای تو به محمل
بلند گردد از این خاک، اوفتاده به خاکت
شکُفت روح، چو گُل، خاکِ تن چو زآبِ تو شد گِل
چه جلوهها کُنَدَم نور او به ظلمت شبهام
رَوَد کنار ز روی مَهَم چو پرده ی حایل
تمامِ جُز توام ای کل هستی ام ز تو حاصل
بدون توست خدایم چقدر عاطل و باطل
چقدر محفل او خوب بود و مایل بود
دلم به خاک نشینی که آن هوا نگذاشت
رسیده بود به اوجی کنار تو روحم
ولی فرشتهی ملعون، خدا، چرا نگذاشت
خدا کند شود این اسب وحشیم آرام
هوای نفس که هرگز مرا رها نگذاشت
بسی غریوِ شیاطین به خواندنم به زمین
هزار مرتبه شکرش که آن ندا نگذاشت
گدای گوشه نشینیم و نقشبند امید»
«که بی دلی بخرد خندهی امید از ما
فروش بر منِ بی دل امید خندهی خویش
به «آرزو» دهم آن را اگر خرید از ما
به یاد داری آیا
به هر دری زدی تا
به چشم دیده باشی
خدای نازنین را
خدا خودش بیامد
بدان عجیب رؤیا
چه میشوی تو نزدیک
نگار من خدایا
به بندهای که هستی
وِ را تمام دنیا
مرا دلی حزین است
مکن مرا نصیحت
خطابه خوان خدا را
هدایتم مکن تو
به مذهب و شریعت
که خستهام ز دنیا
خدای من کجایی
میان این شیاطین
قسم به روح پاکت
ز خستگی فسردم
مرا کنار خود ده
قرارِ آرمیدن
قرارِ آرمیدن
ز طالبان ببخشد تمامی گُنهها
وَ رو سفید سازد حبیب، رو سیهها
شوی اگر که مایل به او، کند به تو رو
بیا فقط طلب او نما میان شَهها
اگر به سوی دلدار تو یک قدم روی پیش
به سویت آید آن یار نه یک قدم که دهها
به عشق آی و قرآن بخوان که تا ببینی
چگونه مصحف نور به گونه گون رهها
شروع مینماید به خواندنِ شخص تو
خدای گشته نازل مقابل نگهها
شمیم باران
به کوهساران
فرو کشم من
در این بهاران
سوار عشقم
به روزگاران
تو را بجویم
ز جمع یاران
قرار یابم
ز بیقراران
به پیش تازند
سوارکاران
به قصد صید
خدای خواران
نگار خوبم چو ماه دیگر
و غفلت از او گناه دیگر
مرا بخوانی به خانهی خود
و میروم من به راه دیگر
ببینمت من دگر از این پس
تو را ولی با نگاه دیگر
شمر غنیمت تو لحظهها را
مگو کنم عزم گاه دیگر
دگر نباشد عزیزی مصر
فتد چو یوسف به چاه دیگر
به قلب دشمن زنم ولی با
دلیر مردان سپاه دیگر
بشر چگونه مرا کنی تو چنین فراموش
به خانقاهت نگیریَم تنگ شبان در آغوش
من آمدم تا شوی تو شاید ز خواب بیدار
به یاد من چون شراب عشقی نمیکنی نوش؟
هماره هستم کنار آنکو مرا بخواند
به هر دمی که برای وصلم زند دلی جوش
چرا کنی حمل تو بار سنگین دوریم را
نمیگذاری گناه غفلت زمین تو از دوش؟
به کعبهی عشق سفر نما از پشیز دنیا
جمال من را نگر شوی تا ز شوق بی هوش
مفاعلن فن مفاعلن فن مفاعلن فن مفاعلن فن
به خودستایی مکن مباهات و خویش را با هنر مپندار
تعصبت کور مینماید سری که خشک است تر مپندار
چو گوهری را به کف درآری بزیب خود را بناز با آن
مشو ولی غره بر نعیمت وَ دیگران بی گهر مپندار
بصیرتی ار به دست آری به چشم دل بینی ار خدا را
مکن فرامُش خضوع خود را وَ دیگران بی بصر مپندار
تمام حق در تمام عالم خدا خدای همه خلایق
عزیزِ واصل تو دیگران را ز سِر حق بی خبر مپندار
ز خود بدان کل مردمان را که عشق حق عشق بندگان است
همه روان سوی یک فریدیم تو دیگران را دگر مپندار
به چشم دل در درون نظر کن نگر تو پرواز سالکان را
به هر طریقی وَ دیگران را ببین و بی بال و پر مپندار
خدای، آدم بر کشید
به سوی خود از قعر چاه
و آدم آن دم کرد با
خدای خود این گفتگو
«زمین چه جایی تنگ بود
زمان در آن جا دیر شد
توان ما تحلیل رفت
ولی تو را جستیم ما
به دعوت آری گفته و
به عشق، هم پیمان شدیم»
و آدم آن جا زیست با
حبیب اعلا تا دمی
که نفس خود بین بر زمین
بکوفت آن خود خواه را
کنون دو باره با خدا
کند گهی او گفتگو
«زمین چه جایی تنگ هست
زمان در این جا دیر شد
توان ما تحلیل رفت
خدای من دستم بگیر»
خدا تو را من ميكُشم كه با دلم اينسان كني
گهي به كفرم وانهي سپس پر از ايمان كني
در اين خراب آباد تن، بسازِيَم، ناگه ولي
به علت ناگفتهاي دوبارهام ويران كني
چه جلوههايي آنچنان، به كل هستي ميكُني
وَ خويشِ خود را اينچنين به خويشِ من پنهان كني
فرشتگان مست از مِيات به گرد تو نغمه سرا
دريغت آيد اي خدا مرا هم از ايشان كني؟
به خويش گفتم بهتر است كه خود بسازي چارهاي
شوي دوان سوي حبيب و ترك خان و مان كني
چو میکنم در سالکی سیر خدا
چرا طلب باید کنم غیر خدا
پرندهی روحم بیاموخت در عشق
چه درسها از منطق الطیر خدا
رها شود از بند و زنجیر قفس
و میکند در آسمان سیر خدا
فقیر عشقم از همه کنده شده
به گوشهای قانع در این دِیر خدا
بدی ندارد خالق لم یزلی
به بندگان بارد نه جز خیرِ خدا
ندانم عشق او ز چه اینگونه در من افتاده
که در بهار عمر دل از شاخهی تن افتاده
نگار تا که بر لب شطّ روان ز دو دیده
به باغ دل نیامده آتش به خرمن افتاده
نسیم گوئیا خبر از صوت بلبل آورده
که اینچنین ولوله در بین گلشن افتاده
دگر چه حاجت است به کتمان عشق وقتی که
چو قصّهای بر سر هر کوی و برزن افتاده
ز یاد یار ماهرخی در درون آشفته
مُنیر پرتویّ چو خورشید روشن افتاده
به خانهای که در درونش کس است
مکن سخن دراز، حرفی بس است
خدا غریب، بین شیطانیان
وَ دور گل همیشه خار و خس است
علائمی از آن طرف میرسد
حقایقی اگرچه که نارس است
گلایهای به یار کردم ز هجر
چه عاقبت مرا از این در پس است
تأملی نمود و با خنده گفت
خدا همین که با تو باشد بس است
در عالَمی به رنگ خاکستری
طلب مکن مراتب برتری
ز عاقبت و از سرای دنی
چه میفروشی و چه را میخری
به جای ظلم و خودمداریگری
بکوش تا عدالتی گستری
به شیطنت مکن تو مشغول خویش
خدا صفت شو ای بشر چون پری
امانتی ز روح بر تو سوار
ببین که راکبت کجا میبری
و من برای بودنِ نگارم
دلیل قاطعی ز عشق دارم
که هر چه بر فرار از او بکوشم
و هر چه راه دیگری سپارم
و آنچه رویِ خود از او بگیرم
که با وِیَم نباشد هیچ کارم
به راههای گونه گون بیاید
سراغ من به دیدنم کنارم
و میشود به عینه او هویدا
نشانههای خود کند نثارم
چه گویدم به هر زبانِ ممکن؟
«مکن فرار از من ای تو یارم»
ببینمش مقابلم نشسته
میان دیدگان اشکبارم
چگونه یابم اوی بهتر از این
منوری در این شبان تارم
مرا نگارِ خوبِ نازنینم
مران ز خلوتی که با تو دارم
چو روح عاشق به خدا
از این بدن گشت جدا
بر او فروریز شود
تموج نور و صدا
تعهد خویش بدو
کند خداوند ادا
به بندهی عاشق خویش
بپوشد از عشق ردا
چه زندگیها که به شوق
برای او گشت فدا
به جذبهای محو شود
تفاوت شاه و گدا
اگر که از مصحف حق در شکی
به گوش جان گیر ز من درسکی
نگاه تحقیر میانداز بر
کلامهای به نظر کوچکی
چه بحرهایی که بیامد پدید
ز بارش اندک هر برفکی
ز عشق وصلش به خدا عاقبت
به قاف سیمرغ رسد مرغکی
برای آیندهی وصل آمدی
نمان چنین حبس که در اینکی
در این سرا آب به نزد کسی است
که بی عطش هست و بر آن تشنه نیست
ولی عطش را به کسی دادهاند
که تشنه و در بر او آب نیست
بیا و بشنو که به دنیای دون
نتیجهی این لغز تلخ چیست
به زندگی بند شود پای او
کسی که جز عشق در او درد نیست
کسی که در فکر جدایی ز خلق
به نزد حق خواست خدایی بزیست
خدای من کفر نگویم ولی
همین تو را رسم ز مردانگی است؟
ز دانشِ تجربه داران عمر
چقدر پر گشته به انبان عمر؟
به زندگی این همه کوشد بشر
که گیرد آرام به پایان عمر
چو این تن خالی بی روح را
ز سر فتد غلغل جوشان عمر
صعود یا ماندنِ او در زمین
کدام آورده ز تاوان عمر؟
بدین سرا دل تو مبند ای بشر
گذشت باید چو ز دالان عمر
از آن زمانی که زِ مام زادم
چه باورم شد که چقدر شادم
چقدر خوردم به زمین به سختی
وَ باز هم پا شده ایستادم
چقدر با نیت پاکِ رستن
به دام دنیا طلبان فتادم
بگیر دیگر تو به بر من اینک
ز شیطنت خسته شده است آدم
ز دیگران خسته، ز شرک رسته
فقط فقط میزند از خدا دم
به قهر خود یار مزن بر من نهیب
مرا چه گردید از این عشقت نصیب؟
ز درد مُردم تو کجایی ای طبیب؟
ملاطفت چون نکنی بر این غریب؟
خدا نگه داردم از غفلت ز تو
چو با دلم باز کند بازی رقیب
چرا فتادم به قفس؟ اینجا کجاست؟
دلم گرفته است از این دنیا عجیب
خدای را شکر که با اینها همه
نمیرود از دل من یاد حبیب
ز عاشقی گو و شنو که عشق تنها هنر است
در این خسارتکده او یگانهای بی ضرر است
زبان او فهم نما که هر چه فهمی شنوی
شنو شنو بیش و ببین که او خروشندهتر است
فرشته دارد به تو رو بگوید او با تو سخن
نمینیوشی تو وِرا زبان زبانی دگر است
گرفتهای چون همه با زبان ابلیس تو خو
سخنوریهای خدا به روی تو بی اثر است
مگو چرا او نه به تو بگوید هرگز سخنی
نمیتوانی شنوی، وَ روح تو در خطر است
در این سرا وه چه عذابی بینی
ز شیطنتها چه عتابی بینی
ز هر چه پرسی نه جوابی بینی
در این سرابی که تو آبی بینی
گشا دل و بند دو چشم خود تا
عجایبی زآنچه نیابی بینی
کنار خود در برِ روح الارواح
جماعت مست و خرابی بینی
سرود یاهو به لب و رقصنده
به دستشان چنگ و ربابی بینی
ز هر کلامی ز صفا آکنده
به خود از آن خوب، خطابی بینی
گزین چنین راهِ پر از نوری که
به هر چه آیین و کتابی بینی
ز خود برونم رانی
چوام به خود میخوانی
زمان نخواهد بگذشت
کنار من چون مانی
دلا دل از دلآرام
مکش به این آسانی
به گوش جان بشنو زو
ترنمی ربانی
غلام کویش هستم
و میکنم سلطانی
ره بقا پیمایم
در این سرای فانی
من عمل صالحاً من ذکر او انثی و هو مؤمن فلنحیینه حیاه طیبه و لنجزینهم اجرهم باحسن ما کانوا یعملون
بپا بهپیش ای عاشق الا که هستی راغب
به بارگاهش باشی محارمش را حاجب
اگر که داری ایمان به پادشاه خوبان
وگر که هستی عازم به خیل کویش راکب
اگر که هستی طالب غریق عشقش باشی
وصال او را شاهد کنار او را صاحب
اگر بر آن میباشی تهی نمایی قالب
ز هر چه او را فاقد به شوق عشقی غالب
که تا زِ خود بخشد او به تو حیاتی طیّب
تو بهترینها میکن نه لحظهای زو غایب
چهها به من گفتی از بر این و آن دل بستن
در آن شب رؤیایی بر این جهان دل بستن
نمینمودی باور و خیره میپرسیدی
به دیگران با تو چون دمی توان دل بستن
چگونه آیا باید در این جهانِ معکوس
به فقه خشک موسی نه بر شبان دل بستن
مگر توانی آیا میان امواج عشق
به جای من در قلبت به خان و مان دل بستن
چرا نه از این زندان رها شدن میجویی
و متحد با معشوق به بیکران دل بستن
نگارم كه بنشست در رو به رو
زِ خود كرد چون با من او گفت و گو
چو بُرد او مرا با خودش طرف جو
به جايي جدا از همه هاي و هو
گذشته ز دروازهي چشم او
چو رفتم به شهر دلش كو به كو
به مستيّ عشقم چو داد او سبو
وَ ديدم تمامِ وِرا تو به تو
در آن دم نبودم دگر آرزو
چو زلفش پريشان شدم مو به مو
علی رغم طغیانگری، و هر آن چه کردی گناه
تو را بندهی خوب من نه بنهادهام بی پناه
میان شیاطین به تو سپر ز عشق خود دادهام
عزیزش بدار عشق را چو اویت نشان داد راه
گر از اوج جنت به خاک فتادی ز نخوت ولی
بدان باز گردی اگر به خاک افتی از حب جاه
ز دریای حظی تمام در آغوش من ای بشر
مبادا که غافل شوی به این دنیی بس تباه
به جز خویش از خود مروب مکن یاد جز یاد یار
به جز عشق با من مگو به جز من تو از من مخواه
هماره گشا چشم خود هماره بمان منتظر
که تا خویش خود ای رفیق نشانت دهم گاه گاه
خدایا چه مناجات تو زیباست
الا عشق، ملاقات تو زیباست
همه گوش شدن تا که شنیدن
سخن از دل آیات تو زیباست
قسمهای به زیتون و به انجیر
وَ به ارض و سماوات تو زیباست
تو در اوج جمالیّ و لطیفی
صفاتت همه و ذات تو زیباست
چه عصیان که ببینی ز همه لیک
به هر بنده مماشات تو زیباست
خرابم ز غم دوریت ای دوست
ولی باز خرابات تو زیباست
ز بیرونیان باید درون را بپالایی
تو منزل برای او کنون باید آرایی
بپا گر که هشیاری نه ماندن که باید شد
از اینجا به آنجا با هر آنچه کنون داری
فراهم نما اینک برای سفر تا او
توانی به رفتنها نفوذی به بینایی
تو آن طفل نازاده که آخر تو را زایند
زِ تُخم ای جوان مرغک تو باید برون آیی
زمین جای ماندنها بدو نارسیدنها
بریدن از آن باید چو معبود خود خواهی
مفاعیلن فاعلاتن مفاعیلن فاعلاتن
یکی بودن جنس حق بود که شیطان از او جدا شد
ز عشق وصلش ولی بود که آدم سوی خدا شد
ولی آدم هم خطا رفت و بر جز عشقش نظر کرد
از او گردید از هبوطی جدا و روحش فدا شد
دل تنگ از وصل معبود هوایی کردش دو باره
از اعماق اندرونش «مرا بین در خود» ندا شد
وَ بیچاره غافل از خود چه ترسید او بار اول
به بیرون از خود نگه کرد و دنبال آن صدا شد
ولی اکنون گوئیا باز به یاد آن روی طناز
و عشق دیدار محبوب دو باره شاهی گدا شد
اذا زلزلت الارض زلزالها
به زلزال آید جهان، غضب گیرد تا خدا
بهاران گردد خزان، و یاران از هم جدا
همه رو بر آشیان ولی کو دیگر پناه
طپان گشته سینهها هراسان رخسارهها
سپاهی از دشمنان مقابل گشته به ما
و بیم از پشت است با دهان بازان درهها
در این تیره ورطهها کند او بر ما نگاه
نگار طناز ما به لبخندی پر صفا
خرامان گردد روان نهد رو در روی ما
بگیرد تا دست ما نگارین محبوب ما
«کنید ای کودکانم دمی از بازی خویش به صحبتهای من گوش»
پدر این گفت آرام چو در را باز بگشاد
همه دیدیم او را میان در سِتاده
«الا ای کودک من بیا از کوپه بیرون دمی در طول بنگر قطار زندگی را»
به دنبالش دویدیم در آن دالان باریک
مرا جایی به آغوش کشید آن مام پرجوش
نشانم داد بابا ز پشت شیشهای باز توالیهای بیرون
ببین بابا چگونه که دنیا سویم آید بدو گفتم چه پُر شور
تو فرزندم روانی سوار زندگانی بدانجا که ندانی بگفت آرام بابا
از آن گرمای عشقی که با غیرت ندارد
ببین قلبم برایت جراحتها که دارد
بدان عهد الستت علیرغم عدویت
از اکنون تا قیامت به یادت میشمارد
الا محبوب من بین که خصم عاشقانت
در این مجرای رفتن چه مینهایی نکارد
از اینجا تا بدانجا برای نارسیدن
بدان دارالاماره چه مشکلها نیارد
خداوندا سزا نیست که تنهایم گذاری
در این جنگ کثیفی که شیطان با من آرَد
تمام سال آنجا خانه داری
ز طوفان حوادث بر حذر باش
بپر ورنه دلی دیوانه داری
اگر مغرور دانایی خویش است
هماره در حریف اینگونه بنگر
که او مغلوب نادانی خویش است
سخن وا هم کِریم غم وا نماییم
دو دستت خالی و جانت غمین است
نشاید، توشهی مجنون نه این است
در این آشفته بازار اسیری
سراغ عاشق و معشوق گیری؟
بخر از ما تو چسب عشق، انسان
بچسبان آن جداییها تو آنسان
دو تای یک شده تنها تو بینی
بگو این کیست مجنون یا که لیلی
حبیبم ای فرو هشته به قلبم
ز ابروی کمان تیر نگاهی
خدا را تا امیدی تازه یابم
کلامی یا نگاهی گاهگاهی
و هل اتیک حدیث موسی . اذ رءا ناراً فقال لأهله امکثوا انی ءانست ناراً لعلی ءاتیکم منها بقبس او اجد علی النار هدی . فلما اتیها نودی یموسی . انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی . و انا اخترتک فاستمع لما یوحی . اننی انا الله لا اله الا انا فاعبدنی و اقم الصلوه لذکری
ز پا آور برون نعلین خود را
بر این ارض مقدس چون نهی پا
منم الله و لامعبود جز من
بخوان اکنون نماز وصل ما را
منم در بطن آتش گرم و سوزان
که دارم با تو خوبم بس سخنها
بیا و شعلهای برگیر و بشنو
ندای ما صدای ما که یوحی
چگونه تاب بیتابی بیارم
براین والا حدیث عشق موسی
ز سوز هجر و با یاران نبودن
حکایت چون توان آسان نمودن
جراحتهای خونین از جدایی
کدامین محکمه بتوان زدودن
غم تنهائی دل با که گویم
به خلوت تا به کِی نالان سرودن
طبیب عشق تجویزم نموده
ز داروها یکی دیوانه بودن
چو یار و چنگ و مستیّ و کنار است
دگر پندی توان چونان شنودن
زِ مادر کودکی آمد به دنیا
زَمام زندگی اما نه در دست
جزا را بر گناهانِ نکرده
از اوّل در تعب باید که بنشست
رهایی را ز دریای چِراها
چِراهای نوی را آفریده است
بسی بر پشت و بر رو در فتاده
که بگشاید گره از سِرّ هر هست
به قانون بقایی مبهم اما
بناچار از درِ طاعت بشد پست
چه بس جنبندهاش در این لجن گفت
طریق بندگی جز این نبودهاست
از اوّل در جهالت تا به آخر
خدایا این عنایت از تو بوده است
ز هجران دل برآشفته خدایا
ز عشقت تاب نامانده خدایا
کنون یا بر زمین آ خویش بنما
و یا بر در برِ خود بندهات را
تحملناپذیرم گشته دنیا
تو که خود خوب دانی این الها
بگو از خاطرت بردی تو آیا
منِ دیوانهی مفتون خود را
دگر یا در برِ مجنون خود آ
و یا خود منکر خود شو خدایا
ز عشق و مستیاش آواز کردم
بدیدم لحظهای من خویش خود را
که از محصور تن پرواز کردم
رفیق واصلی از عشق مدهوش
میانبُر مینماید راه ایصال
خوشا مستی بزم جمع مِی نوش
تو بودی یار من در این وجود و من نبودم
تو گفتی باش و بودم عشق خود را هم نمودم
کجا اکنون توانم رخت بستن از کنارت
نخواهم ترک تو حتی به رضوان خلودم
مشامم بوی عشق آن نگار عنبرین سود
ندارد هیچ دیگر بوی خوش هر عطر و عودم
زَنَد از عمق جان بر کل هستی هر دمی دم
به یاد روی آن یار برین کل وجودم
برو ای شاعر شیرین سخن با دیگری گو
من از یارم نوایی آسمانی را شنودم
چو عشق خوب معبودت درونت جا بگیرد
به عنقا آشیانه مرغ دل مأوا بگیرد
الم اعهد الیکم یبنی ءادم ان لاتعبدوا الشیطن انه لکم عدو مبین
و ان اعبدونی هذا صرط مستقیم
طریق بندگی را بندهی مملوک داند
نوای ایزدی با نای مجذوبان خروشد
ضمیر عاشقان خالی ز غیر عشق معشوق
نه صادق عاشق است اویی که با جُز او بجوشد
نبینی تا نخواهی تو نیابی تا نجویی
چنان کز عشق او مفتون او جز او نبیند
الا ای مهربانِ دل به دیدارش نیاید
هر آن آلوده دل کو خانهی دل را نروبد
«الم اعهد بنی آدم» فقط «ان اعبدونی»
نگفتم عشق من با دیگری یکجا نگنجد
نه چندان کمتر از دیگرکَسان فهم ونه هم بیش»
نه عالی باش ونه دانی نه پس ار خلق و نه پیش
نه در خوشطینتی غرق و نه در بدطینتی نیش
نه در مهر و صفا دربند و نه دشمنصفتکیش
نه دائم فکر جمع مال میباش و نه درویش
نه راه بهترین بودن بجو نه زن زمین خیش
نه چون اغنام تنها بر تو سر در آخورِ خویش
«نه از دربند بودن در قفس بیتاب و دلریش
ولی در بیش و پیشیّ و بهینجوئیّ درویش
صفای دیگری بنهفته ای چون دیگران کیش
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
چشی گر لذت درک حضور روح حق در خویش
بریدن از تعلقهای دنیایت چه آسان است
برای آشتی با او و لمس روح عریانش
به یاد حضرت حق باش دائم آنچه امکان است
در این جاهلکده بینی تو خلقی تابع ابلیس
که هر ظلمی کند گوید که از دادار میترسد
دلی کز یاد تو غافل نشیمنگاه اشرار است
رهی بی توشهی عشقت مسیری ناهدفدار است
بیا کز رفتگان این رهِ پُرماجرا پرسیم
زِ قُطّاع طریق و راه دور و آنکه بیبار است
دو روزی کودکانه شاد و راضی بی تو و اکنون
به جز تو زندگی پوچ و نبودن با تو غمبار است
به غیرِ تو شریکِ تو، نه ما و شرک در دینت
تویی مجموعهی اغیار کو خالی ز اغیار است
در این اقلیم شیطانی که ابلیس است فرماندار
تو را تنها پرستیدن خطیر است و شرربار است
ز خاک و گور سوت و کور تنها مستطیل مرگ
غمی نبوَد، ز تاریکی نگاهم تا به نور افتاد
چو هر صعبالعبوری زعشق حق سهلالوصول افتاد
به دل گویا ز شوق وصل او آشوب و شور افتاد
رها درکش شراب عشق یار جان جانی را
که میسوزد برای وصل خود او هرکه دانی را
رها کن ای رها این بارها یادآوری از رنج
که اینجا جان عاقل در خفا دیوانه میگیرد
ز تن روحِ هوايي گشتهاي را دوش
به چشمانم بديدم نيك بيرون ماند و من ماندم
جدا از دوست افتادم فراقش بر زمينم كوفت
وَ اينك اي خدا اين عشقِ افسون ماند و من ماندم
شب و روزم به حسرت زان وصالِ اولين با يار
از آْن رعنا چه اَسراري كه مكنون ماند و من ماندم
من از ادعیهی بی روح و بی تأثیر میترسم
از آن تحذیرها گردیده بی تبشیر میترسم
از آن که درنیابم لذت شبگیر میترسم
پس از غفلت، ز بیداری که باشد دیر میترسم
درِ دل میزد هرچند به ظاهر میرفت از در
به دل یادش باز آید رود حتی گر از سر
پس از عمری جستن او چو جستم آخر او را
شوم جاری در او من چو گیرم او را در بر
مسوزان این دل رحمی نما بر این سوته دل
در آن آتش از خشمت که سوزاند خشک و تر
چه شیرین مرگی دارد به دار عشقت منصور
به پرواز آمد از شوق چو مرغ دل شد پرپر
الا محبوب ابدال الا رعنای زیبا
نما عریان سیمین ساق و کن ما را مجنونتر
یار کند جلوهها به مجمع یاران
گرچه ز ناعاشقان خود شده پنهان
خواهمت ای عشق رفته در بُنِ جانم
تنگ به آغوش خود تو را همه عریان
زین همه تنهای گشته از تو جدا دوست
کرده به تنهائیت چه خو دلم آسان
ای همهی بود چنگت آورم آخر
تا همهی گنج مال من شود اینسان
من چو نبینم به جز تو در همه عالم
پس به چسان آورم به غیر تو ایمان
راه خدا بسته نیست
رهرو او خسته نیست
در طلب کیمیا
طالبِ بنشسته نیست
دور ز دام گناه
زاهد وارسته نیست
زآتش خشم حبیب
هیچ کسی جسته نیست
جمع شیاطین دهر
جمع و پیوسته نیست
آدم عاقل به عشق
بسته و بُگسسته نیست
عاشق مجنون ز عقل
رسته و زان دسته نیست
نامهای از دوست دی قِصّهی امروز ما
چهرِ پر از مهر او ماه شبافروز ما
میبَرَد آرامِ جان زین بدنِ ناتوان
خندهی افسون او نالهی جانسوز ما
بند علایق به جز عُلقهی معبود خویش
مانعِ ایصالِ او دشمن کینتوزِ ما
جُستنِ او در زمین دیدنِ او در زمان
جز نشنیدن از او میطلبد او زِ ما
همتی ای همرهان تا که گسستن توان
غفلتِ زو بُگسل و روی زمیندوز ما
ترک کنی تو نیز عاقبت ای روان
جایگهِ زمین گاهگهِ زمان
مضطربِ قضا منتظر قَدَر
تنگ اسیرِ بند دیده بر آسمان
بادهی باقی آر ساقیِ خوشخرام
شوی به مِی درون دِه تو به مرده جان
راه بسی خطیر خانهی دوست دور
پُر ز امید وصل رهرو ناتوان
دیده به راه دور خیره به انتظار
دوست کِی آید آه پیرِ مرادمان
جز به تو دل نبستم
با تو اگر نشستم
من منِ خویش با تو
شادم اگر شکستم
در برت ای پری رو
عاشق و مستت استم
ترک کنم من اینجا
طرفی از آن نبستم
رو سوی دوست آرم
مست میِ الستم
تا چه زمان شوی در چرخهی مرگ تکرار
هین به خروج و عروج عزم نما تو این بار
در قفس تنت در زیستنی پر انگار
تا به کِی آخر دهی روح بلندت آزار
خسته نهای تو آیا از شب و روزت انکار
تا به کجا توانی دادن ادامه این کار
عشق شبانه میورز تا که رود شب تار
صبح سعادت آید لحظهی دیدن یار
گر که کنی توجه بشنوی این ز دادار
نیست رهی به سویم جز ره عشق ابرار
داده زمین و افلاک دست به دست امشب
فرصت عشق ورزی مغتنم است امشب
روزِ شلوغ طی شد وان همهاش تلاطم
در برِ یارِ آرام طرف نبست امشب
عشق چو باده میداد قاعدهها به هم ریخت
عقل مآل اندیش خورد شکست امشب
مسند دین خراب از شوق وصال محبوب
زاهد شهر گشته باده پرست امشب
این همه خود بزرگی وان همه قد و قامت
پیش بلندِ سَروَش هست چه پست امشب
دل به تو دادن
در تو شکفتن
میطلبد جان
وز تو سرودن
چشم دلی شد
باز به دیدن
دیدهی سَر چون
از سر رستن
کرد به اغیار
عزم به بستن
معبد روح است
در دلِ این تن
مرغ دل آغاز
کرد به خواندن
نغمهی عشق است
از تو شنیدن
سوی تو هر راه
هست چه روشن
در همه جا تو
ای همهی من
مغتنم است این
فرصتِ بودن
زندگی خویش در ره آن یار
یارِ سرِ دار میکند ایثار
تاب نیارد بندهی بیمار
دور ز خانه زین همه اجبار
بین جماعت سوی فقط دوست
میگذرد دوست وه چه سبکبار
زاهد عاشق میرهد از بند
میگسلد چون حلقهی زنار
عاشق بینا دل به فقط او
میدهد این بار زین همه آثار
غافل بدبخت غرق در انگار
آن چه ببیند میکند انکار
ای بت من جا ماندهام
رفتی و تنها ماندهام
میطلبم رضوان تو
گرچه ز جنت راندهام
روح بزرگت را کشم
در بدن واماندهام
عشق تو را با روح خود
در طلبت جوشاندهام
دیدن خود را من ز خویش
در برِ تو تاراندهام
دوری تو آسان نشد
بر من و من درماندهام
میدوم این ره با سرم
تا به خدایم خواندهام
این همه گشتی دور خود در همهی ماچین و چین
وان همهات لاطائلات گفته شد از آئین و دین
دور بطالت میزنی کنج تنت پا بستهای
بسته شده تا این چنین روح بلندت بر زمین
وقت سکون است و رها گشتن از این بند بدن
بگسل از این بند و بزن چنگ تو بر حبل المتین
دل شدگان زعشقی برین با نگهی عین الیقین
دل زده از هر قهر و کین خود برهانند این چنین
هان تو ببین روح خدا چون برد از بیرون درون
بسته به او دل بندگان گشته رها از آن و این
آنچه به دست آیدت
وآنچه نهان در دلت
از کف تو برون رود
باشدت هر چه مرتبت
بندی زندگی زده
تکیه زده به عافیت
کنج قفس چه بی خبر
زآنچه بیاید عاقبت
آمدنش نه به اختیار
بند به جبر سلطنت
رفتن او چه ناگهان
ترک تمام منفعت
سوی تو چون ز خلق دل بکندم
بر همه جز تو ماه دیده بندم
جُستمت و خود آمدم به کویت
من نروم دگر مگر برندم
مست می خبر شدم ز ساقی
واعظ بی خبر مده تو پندم
عشق عزیز، جز تو کس ندارم
دل به تو دادم و ز غیر کندم
یاد رخت نمیشود فراموش
از سر کینه هم اگر زنندم
میطلبم در این جهان من آن کیش
کین سخن خداست رو به دل ریش
هیچ نباشد این ز جانب من
که ندهم جوابِ بندهی خویش
او بکند طلب ز من عطایی
من نکنم عطا به وی از آن بیش
جهل و فرامُشیّ توست خوبم
آنچه که ناامیدیات بنامیش
لحظهی دادنِ عطا فراموش
میکنیاش وَ یا نمیشناسیش
زین همه جهد و دور باطل
گشت در این سرا چه حاصل
زآب خدا و خاک دنیا
مانده بشر دو پای در گل
کاش که جاهلان بگردند
در طلب حقیقت عاقل
نغمهی عاشقی هماره
میطلبد مرا به منزل
در طلبش کشم به آتش
روحِ اسیر گشته در دل
معصیت حقیر ابلیس است، آدم
پای گریز از خدا دارد دمادم
یین جماعتی ز ناپخته، جوانان
پیر کجاست تا که بستانم مرادم
نیست گریز، از خیال آن پری رو
من چه کنم که آید او هر دم به یادم
دست دعا به سوی درگاهت خدایا
دارم و دانمت رسی زین پس به دادم
در لجن کثیف دنیا از چه زادم
من که فقط به وصلت خود با تو شادم
برده بُدَت به نزد خود دوستترين خداي تو
آه، زمين فتاده اي؟ با مددش تو پا بشو
مست شو از سبوي او چرخ بزن به سوي او
مان تو دگر كنار او همچو فرشته ها بشو
باید از اغیار گسست
بتکده در هم بشکست
یاد وصالت نتوان
کرد برون از سر مست
با تو چگونه نکنم
ترک همه آنچه که هست
با دگران هست چه سخت
وصل به معبود الست
جمعِ فقیرانِ طلب
داده مگر دست به دست
اين همه تحذير ز دوزخكده
وين همه تبشير به جنتكده
دست بكش واعظ از اين موعظه
طفلك خوشحال به دانشكده
جمع پريشان شما مضحكه
خانهي دنيا همه ماتمكده
در پيِ آن يارِ برين كردهام
قصد به كوچيدن از اين دهكده
يك تنه بنگر كه چهها ميكند
آن بت عيار در آن ميكده
آنچه بگویم به تو میکنی گوش؟
یاد کنی آنچه شده فراموش؟
قصهی معشوقی و عاشق او
بود مدیدی به تلاطم و جوش
سانحهای گشت دچار عاشق
کرد همه قصهی خود فراموش
چند صباحی است که لیلی او
میگذرد از برِ اوی مخدوش
دیدهی مجنون چه غریب بر او
خاطر دوری که بر اوست سرپوش
کاش شناسد بت طالب خویش
کاش که عاشق بشود همه هوش
کاش نگاهی کند آشناتر
یاد کند آنچه شده فراموش
خود چو کنی وقفِ تجسمِ عشق
غم ببرد از تو تبسم عشق
بین هیاهو و نزاع گردی
ساکت و مشحون ز ترنم عشق
غرقه به دریای سکوت آنک
میشنوی زو تو تکلم عشق
دیدهی دل باز شود بر اسرار
چون که سرت مست شد از خُم عشق
کوس انالحق بزنی از آن پس
یافتهای خود که شدی گُم عشق
آیت کبرای من عشق است و لاغیر
بین خلایق چو به ناچار کنم سیر
در قفس سینه به امید نشسته است
مرغک افسردهی دل منتظر طیر
کنج خرابات گزینم من از این پس
چون بت عاشق کش من هست در آن دیر
گرچه مرا طرد نمودی ز کنارت
هست ولی بر دگران پاسخ من خیر
من ز توام ای همهی بود و نبودم
میطلبم از همه تنها تو و لاغیر
خواستهام بخشمتان از نفحاتم
پخش کنم در همه جا از رشحاتم
این نه منم آن که سخن با تو بگوید
بلکه تویی آن که نیوشی کلماتم
بندهی مردود خدا، زادهی آدم
با توام اینک، بشنو این نغماتم
وصل سحرگاهی من را مده از دست
تا دهمت کامروا تازه براتم
عقل کناری بنه و نیک مرا بین
مست شو از جام تجلی صفاتم
کوس انا الحق بزن و در بر من آی
غرق شو در شعشعهی پرتو ذاتم
سوی من آ بندهی من در شب قدری
وه که چسان منتظر آن لحظاتم
نیت ما را تو ببین چهره مکن یار دژم
عشق و صفا مهر و وفا ده تو به ما دوست نه کم
زنده کنی نطق مرا رو که کنی بر طرفم
صاف نگه میکنمت بین که چسان اشک چکم
دردی و هم درمانم
وصلی و هم هجرانم
کفر تو را نتوانم
رو چو به تو گردانم
خندی و من گریانم
یاد تو اندر جانم
میکند ای جانانم
دوری تو آسانم
شوق تو صد چندانم
در وسط میدانم
بین دد و دیوانم
در پی یک انسانم
قدر تو را میدانم
منتظرت میمانم
ای همهی ارکانم
رب من ای رحمانم
خسته نِیَم از رفتن تا پیِ تو میگردم
روی دل انگیزی را در نظر آرم هر دم
لحظهی غفلت از تو ظلم عیان بر من بود
چشم دل اکنون بیند آن چه به خود میکردم
گر چه که طردم کردی وَر چه که پایم لنگ است
در سرم اما تنها یاد تو میپروردم
دست مرا در دستت گیر و دگر ای محبوب
رنج جداییها را بر ز دل پر دردم
دلخوشِ وصلت هستم راهیِ کویت باشم
خاطرم آرام اینک جمع چو از تو فردم
مفعولات فاعلاتن مفعولات فاعلاتن
در بین درون و بیرون میباید نمود تفکیک
نِه بر دل تو گوش و بشنو از او نکتههای باریک
از بس نکتهها ز معنا کردی تو ز ذهن خود دور
این دنیای پست خود را بنمودی عزیز و بس نیک
میباید که چشم بندی تا روشن ز نور گردی
تا نادیده را ببینی اندر آن عمیق تاریک
میباید که گوش گیری تو از این همه هیاهو
تا گیرد تمام گوشت نجوایی لطیف و نزدیک
هر چند است انتخابت جبری کن تلاش خود لیک
در بین خدا و شیطان منمایی دمی تو تشکیک
زینجا دل باید برید خود را بالاتر کشید
بودن را معنا نمود طرحی نو از سر کشید
غمها سازی تا کنی خود شادان در رفع غم
کِی فهمی زین دور غم دامن باید بر کشید
چشمان باید بر گشود خطی بر باور کشید
سر تا پا غرق شهود شاهد را در بر کشید
ره باید جسته شود بر نقش خود خط کشید
نقشی از خود سوی او راهی در معبر کشید
در انبوهِ پوچ و هیچ شادم شادم زین امید
در دنیا با این که از دنیا خواهم پر کشید
بنویسم تا بخوانی
آهِ دردی نهانی
باشد دیگر تو چون ما
در رنج و غم نمانی
حاشا که میلت افتد
کاسرارِ حق بدانی
هرگز مباد چون ما
مرکَب به دام رانی
عاشق شوی و بر تو
تنگ آید آسمانی
بس کن زین حجمِ بازی میجو در خود نیازی
کودک بودی زمانی فارغ مشغول بازی
وانگه در کسب دانش در دنیایی مجازی
با محبوبت زمانی آمیزشها نمودی
دادی زان پس ادامه در بازی یکه تازی
بر یک دوره ز بازی مرگت بخشید پایان
کرد آغازت تولد دوری دیگر موازی
بازی پایان نگیرد تا دل از آن نَبُرّی
ای در دور بطالت آخر تو بر چه نازی
ای انسان تا کِی استی در دنیا غرق بازی
اکنون باید بکوشی در راهِ چاره سازی
مفعولاتن فعولن مفعولاتن فعولن مفعولاتن فعولن
اندک اندک برآید از پشت ابر تیره خورشیدی جاودانه
عمری در قبر دنیا کم کم وقت رحیل است باید شد زان روانه
بازی دیگر تمام است باید ای کودک پیر برگشتن سوی خانه
بیهوده است از تو دیگر انکار انکار و اکنون واقع گردد فسانه
باید بشکست زندان تا جان بنمود آزاد در پهنی بی کرانه
میتابد عشق محبوب در دل، در سر نه دیگر افکاری ابلهانه
از خاطر میرود غم با یاد از یارِ در بر در محفلها شبانه
کو یار غمگساری تا بنشیند کنارم گاهی در این زمانه
تنها خوبم تویی تو تنها از تو بخوانم تا وصلت این ترانه
تنها بی تن کنون من عازم هستم که گردم یکتا با آن یگانه
باز اِی دل کردم رو بدو
بنشستم با او رو به رو
گشتم مست از او ناگهان
در دستم بنهاد او سبو
هشیاری میرفت از سرم
کو میگفت اسراری مگو
در شهرش میبرد او مرا
میگشتم با او کو به کو
دیدی آخر ای هم قفس
بازی خوردم از عشق او
مستی چون رفت او هم نبود
یاران کو آن مهپاره رو
مفعولاتن مستفعلن مفعولاتن مستفعلن
زیبا رویم دنیای من گشتی دیدم من چون تو را
میسازم ای عشق برین بر درد خود معجون تو را
خندیدی بر اندوه من گرییدم بر لبخند تو
لیلای من گردیدهام مجنونتر از مجنون تو را
افسردم از بس جای تو دیدم بسیاری مدعی
خواهم تنها بی واسطه اِی محبوبم اکنون تو را
عشقت شیرین شیرینِ ما در بطن تلخِ زندگی
احساس گرم عاشقی گردیدهایم افسون تو را
جان از تن بیرون میکشم تا یابم دُر عشق تو
گردون چون کرده این چنین در کُنه جان مکنون تو را
*
اگر با هم در آمیزیم و
برخیزیم و
دیو جهل و استبداد را
در کوزه باز آریم و
آن را
همچو پسماند مضر پر تشعشع
در جداری سخت پیچیم و
در عمق عمیقی ژرف
در بطن کویری دور
مدفونش بسازیم و
به رویش صد هزاران تُن ز سیمان باز آریم
چه خوب است
اما
ای خدا
کِی این اگر را ملت ما مینیوشد با دو گوش جان؟
*
حضورت میکند سنگین
تحمل بار نامردی
برای ناکسان مردم
ظهورت را نمیخواهند آنان
ازین رو میکُشندت عابدان روز
چرا که بازخواهی گفت
آنچه ایشان را نیاید خوش
از آن که در لباسی خواهی آمد
که آنها مینپوشند آن
بدان چهری
که آنها بازنشناسند
و چون گویندشان این اوست
وِرا هرگز نمیگیرند دوست
*
دست بر پشت پسر
بنهاد پدر
گفتا تو قویتری یا من پسرم
گفتا من
رنجید پدر
دورتر اِستاد و به آهنگ دگر
مغموم
گفتا تو قویتری یا من پسرم
گفتا تو
گفت اما ...
گفت پسر
دیگر احساس نمیکنم که دنیایی
پشت من هست پدر
*
عاشقی باید کرد
در میان خوکان
و خدایی باید بود
در میان دغلان
که خدا را تنها
به بهای روز
قیمت نرخ نان
میخرند آنان
میفروشند آسان