مفاعلن فعلاتن مفاعلن فاعن
چه خوش گره زده دل را به شوق وصل خویش
خدا خدا که جز عشقش بر او نه تأثیری
بیا کنیم ز غمها روان رها ای دوست
که ماندهایم بسی از خدا جدا ای دوست
بیا که دست به دست حبیب باز آریم
که دست دوست بگیرد چه دستها ای دوست
تو اختیار به جبرم بدادی و من هم
به اختیار ستاندم وِرا ملالم نیست
مباشدم ز تو آنی فراغتی ای دوست
و بودنی که در آن یاد تو دمادم نیست
شبی جلال تو را دیدم و بدیدم نیک
که آنچه مینگرم آنچه میشنیدم نیست
یقین نمودهام امروز با تو بودم دی
ولی صد آه ز ذهنم برفت یادم نیست
من آن ستمگر جبار باید آرم چنگ
وگرنه هیچ فراغی از آن فراقم نیست
گناه از سرِ عشقت ثواب بیتکرار
دل تو بهتر از این راه و چاه میخواهد؟
خدا نظر به دو چشمان اشکبارم کرد
گمان کنم که گرفتار آن نگارم کرد
چرا نگاه نه بر من نه حال زارم کرد
دچار عاشقی نا به اختیارم کرد
پیاده شد، وَ به اسب دلش سوارم کرد
چنین به بند محبت چرا دچارم کرد
حافظ
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفهی عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
مولوی
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من تو مَگِریْ و مگو: «دریغ! دریغ!»
به دام دیو دراُفتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو: «فراق! فراق!»
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو: «وداع! وداع!»
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید، ولی شروق بود
لَحَد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟!
کدام دَلْوْ فرورفت و پُر برون نامد؟
زِ چاهْ یوسف جان را چرا فَغان باشد؟
دهان چو بستی از این سوی، آن طرف بگشا
که های هویِ تو در جو لامکان باشد
تو را چنین بنماید که من به خاک شدم
به زیرِ پایِ من این هفتآسمان باشد
بهروز جلیلوند
گل سرخ
بخوان به نام گل سرخ عشق در گوشم
که عطر پیرهنت باز برده از هوشم
بهار بی تو زمستان دیگری ست عزیز
اگر تو گل نکنی یک نفس در آغوشم
جسارت من دیوانه را ببخش، اگر
به یاد مستی چشمت شراب می نوشم
به شوق دیدنت ای ماه روی کوزه به دوش
هنوز بر لب آن چشمه با تو می جوشم
تمام ترس من از این سکوت مبهم توست
بگو نمی کنی از یاد خود فراموشم
صائب تبریزی
خوش آن که از دو جهان گوشهی غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه میدانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمیآید از نشاط به هم
زمین میکده خوش خاک بیغمی دارد
تو محو عالم فکر خودی، نمیدانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
شاه نعمت الله ولی
مده به باد هوا جان خويشتن بر باد
بنوش جام شرابي که نوش جانت باد
در آ به خلوت ميخانهی فنا بنشين
چه ميکني تو در اين خانقاه بی بنياد
هزار جان عزيزم فداي غم بادا
که خاطرم ز غم عشق ميشود دلشاد
دلم ز دست بيفتاد در سر زلفش
اسير گشت چه چاره کنم چنين افتاد
دمي که بي مي و معشوق ميرود باد است
دريغ عمر عزيزي که ميرود بر باد
درم گشاد و گشادم از اين درست که او
دري نماند که آن در به روي ما نگشاد
به جان سيد رندان که از سر اخلاص
غلام خدمت اوئيم و بندهی آزاد
شهریار
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
چه می کند به دو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانند
مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد
در این بهار که بر سبزه میگسارانند
به رنگ لعل تو ای گل پیالههای شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند
به غیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند
بیا که لاله رخان لالهها به دامنها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند
پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارنند
تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند
به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم
که تشنگان همه در انتظار بارانند
مرا به وعدهی دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانند
جمال رحمت او جلوه میدهم به گناه
که جلوه گاه جلالش گناهکارانند
تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست
که بندگان در دوست شهریارانند
حافظ
اگر شراب خوری جرعهای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
برو به هر چه تو داری بخور دریغ مخور
که بیدریغ زند روزگار تیغ هلاک
به خاک پای تو ای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا وا مگیرم از سر خاک
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری
به مذهب همه کفر طریقت است امساک
مهندس فلکی راه دیر شش جهتی
چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک
فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل
مباد تا به قیامت خراب طارم تاک
به راه میکده حافظ خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک
حافظ
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت میبرند دست به دست
حافظ
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
همین که ساغر زرین خور نهان گردید
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد
رهی معیری
چو گل ز دست تو جیب دریدهای دارم
چو لاله دامن در خون کشیدهای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیدهای دارم
ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان
رخ شکسته و رنگ پریدهای دارم
نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا؟
که همچو لاله دل داغدیدهای دارم
مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است
امید میوه ز شاخ بریدهای دارم
کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز؟
که من به سینه دل آرمیدهای دارم
صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع
شرار آهی و خوناب دیدهای دارم
مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق؟
که چون رهی دل از خود رمیدهای دارم
حافظ
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
فاضل نظری
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست
که آنچه در سر من نیست ترس رسوایی ست
چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست
کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغهای دریایی ست
نجوا کاشانی
زمزمهی عشق
فریب میدهد اوهامِ زندگی ما را
نگاه، عاشق آیینه کرده دلها را
برای دیدن زیباییِ بهار و بهشت
سپردهاند دل دیده پروری ما را
به شور و شوق بیندیش در طبیعتِ مست
به چشمِ عشق ببین کوه و دشت و دریا را
برای این که بدانی جهان تماشایی ست
بگیر دامنِ اندیشهی تماشا را
قفس نمیکند عشق پرنده را آزاد
نباید این همه جدی گرفت دنیا را
دلی که مست نگردد به بادهای امروز
ازو دریغ کند روزگار فردا را
اگر حضور دل انگیز آرزو داری
ببر به زمزمهی عشق جان شیدا را
خدا همیشه بزرگ است با دلی مشتاق
بگیر دامنِ حلّالِ هر معما را
همیشه چشم به راه محبتم ای دوست
به مِـهر، مُـهر بزن پای شعرِ نجوا را
حافظ
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
حافظ
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
خیال حوصله بحر میپزد هیهات
چههاست در سر این قطره محال اندیش
بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج میزندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنج قارون بیش
فاضل نظری
رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کسی است که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت میهراسی نیست
به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خدا شناسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
محمدعلی بهمنی
همیشه منظر دریا و کوه روح افزاست
و منظر تو تلاقی کوه با دریاست
نفس ز عمق تو و قله تو می گیرم
به هرکجا که تو باشی هوای من آنجاست
دقایقی است تو را با من و مرا با تو
نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست
من و تو آینه ی روبروی هم شده ایم
چقدر این همه با هم یکی شدن زیباست
خوشا به سینه تو سرنهادن و خواندن
که همدلی چو من آنجا گرفته و تنهاست
بدون واسطه همواره دیدمت، آری
درون آینه ی روح، جسم ناپیداست
همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد
نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست
بیا ولی که بخوانیم بی هراس از هم
که همسرایی مرغان عشق بی پرواست