مستفعل مفعولن مستفعل مفعولن
آیا تو بیامیزی با کینه ز دل شوها
منزلگه اعلی را مستانه به سر پوها
ببریده ز ظاهرها مغروق به توتوها
دانای نهان اسرار با عشق ز حق گوها
معنیِ بنهفته
در دل سرِ شوریده در سر دلِ آشفته
وندر تنِ خاکستر گُل آتش او خفته
برکوی خراب او رو کن که گر آلوده
در خاک نیالوده کو خانهی دل رُفته
در بحر مهیب تن وندر صدف سینه
دُردانهی خود جسته هم نیز وِرا سُفته
در حلقهی او زن چنگ بر نغمهی او آهنگ
تا گویَدَت او آنچه منصور بدو گفته
از حلقهی گیسوی آوِخته ز سروِ یار
از آنچه نباید گفت از معنیِ بنهفته
غمکده
در غمکدهام یارم دیری است که مهمان است
در سیر شب افروزش سوزشگر چشمان است
دست اَر چه کَفَش دارم پا همره وی لیکن
ممکن نشود دیدن رویش که به کتمان است
صد مرتبه پرسیدم زو مقصد و مأوایش
صد مرتبه هم دیگر حاصل همه حرمان است
البته که میدانم دیدار بسی دارد
آن کو ز پی عشقش وارستگی از جان است
از یار نمیپرسد رو سوی کجا دارد
پرسشگر غیر است او چون از پی بهمان است
جز خرقه نمیپوشم
کم گویم و غمگین چون جز عشق نمیگویم
مستغنی و آزادم جز فقر نمیجویم
از بند خواطر در عزلتکدهای رستم
وز دست پری رویان جز باده نمینوشم
در گلشن دنیایم در روضهی رضوانم
در گُلکدهی روحم جز یار نمیبویم
بس خسته ز رفتنها هرگز نرسیدنهام
هیهات ز آسایش جز خرقه نمیپوشم
این چند که پندارم نامرده ومختارم
زآلایش دنیایی جز خویش نمیروبم
عراقی
از پرده برون آمد ساقي قدحي در دست
هم پرده ما بدريد هم توبه ما بشکست
بنمود رخ زيبا گشتيم همه شيدا
چون هيچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهي بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
در دام سر زلفش مانديم همه حيران
وز جام مي لعلش گشتيم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طره او زد چنگ
غرقه زند از حيرت در هرچه بيابد دست
چون سلسله زلفش بند دل حيران شد
آزاد شد از عالم وز هستي ما وارست
دل در سر زلفش شد از طره طلب کردم
گفتا که لب او خوش اينک سرما پيوست
با يار خوشي بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پيوست دل کز دو جهان بگسست
از غمزه روي او گه مستم و گه هشيار
وز طره لعل او گه نيستم و گه هست
مي خواستم از اسرار اظهار کنم حرفي
ز اغيار بترسيدم گفتم سخن سر بست
حافظ
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و می خوران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست
باز آی که باز آید عمر شده ی حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
مولوی
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آی تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی
زان ساقی سرمستی با ساغر شاهانه
ای لوطی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
تو وقف خراباتی خرجت می و دخلت می
زین دخل به هشیاران مسپار یکی دانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تَسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فَرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا باقی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی سر و دستارم در خانهی خمّارم
یک سینه سخن دارم آن شرح دهم یا نه
حافظ
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گلهی زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایرهی قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
حافظ
می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچهی خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایهی نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافهی چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
حافظ
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
سعدی
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها وی مُهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمانها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جملهی قربانها
هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکانها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من گویند به دورانها