مستفعل مستفعل مستفعل فن
شادان به تو تنها
آباد دلِ کنده ز عادت زدگی
بگسسته ز دنیای تعلق همگی
با سازِ دلارامِ تو تنها بِرَهَم
زَاصوات پریشان بلند خفگی
این قافلهی غافلِ از عشق بری
غرق است به بازیگری و مسخرگی
روحی که تعلق به تو میبندد و بس
باغی است مصون گشته ز آفت زدگی
با این همه اغیار فقط در برِ تو
شاد است دلِ خسته ز دنیا زدگی
امید مبندید بر این عالم دون
دیری است که این پیر نماید بچگی
خلوتکده ی عشق
اکنون که در این معبر دنیای پریش
داده است هوسهای پدر حاصل خویش
واکنون که به ناکرده گناهی دل وجان
محبوس زمینند و اسیر تن خویش
بگذار به مستی گذرانیم و به می
دنیای غمآلود و پر از رنجش نیش
شوق رخ محبوب و جهانی همه دون
سرگشته خدا گو چه کند با دل ریش
خلوتکدهی عشق کلید غم ماست
یاران و ترنّم صفا نی کم و بیش