مستفعلن مفاعل مستفعلن فعن

در دفتر زمانه فِتَد نامش از قلم

هر ملتي كه مردم صاحب قلم نداشت

يا رب مبادمان كه گدا معتبر شود

در ملتي كه از هنر و عقل كم نداشت

بیت اول از شهيد قلم، فرخي يزدي است


شکر خدا که عاشق کویش چنین کند

در جمع بی‌دلان به همه مهتری هنوز


بودی میان جانوران، روی این زمین

میمونِ هوشمند زبان بازکرده‌ای

روح خدا دمید به تو کردت آدمی

سوی بهشت باز شدت بالِ بسته‌ای

شیطان این زمین به هبوطت بزد زمین

اینک تو و صعود و پریدن دوباره‌ای


ما پیرو خدای عیانیم و عاشقش

نه دیگری نه او که خدایش عوض شده است

تبعیض و بی‌عدالتی و حقد و حاسدی

گویا که معنیش به نکویی عوض شده است

سبز و سپید و سرخ چرا قهر کرده‌اند؟

اینجا مخاطَب و تو که جایش عوض شده است

قرآن شکیل‌تر شده معنی حقیرتر

گویا کلام حق به ثمن‌ها عوض شده است

چسبیده‌ی به قدرت دُنیی ز دست رفت

معنای قُم چه راحت و آسان عوض شده است

ایمان بیاوریم به آزادی بشر

نتوان فریفت خویش که دنیا عوض شده است


دُر سخن به دونی افواه گم شده است

در سینه‌ها ز ترس بروز آه گم شده است

انسان به ظلمت شب اشباح گم شده است

هر روز یوسفی ته یک چاه گم شده است

دانیم خود چو گوهر و دیگر نه دیگران

آن گوهر شریف به والله گم شده است


هوشنگ ابتهاج

امشب به غصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگر نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی


محمد سلمانی

بي‌حرمتي به ساحت خوبان قشنگ نيست

باور كنيد پاسخ آيينه سنگ نيست

سوگند مي‌خورم به مرام پرندگان

در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست

با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما

وقتي بيا كه حوصله ی غنچه تنگ نيست

در كارگاه رنگرزانِ ديار ما

رنگي براي پوشش آثار ننگ نيست

از بردگي مقام بلالي گرفته‌اند

در مكتبي كه عزّت انسان به رنگ نيست

دارد بهار مي‌گذرد با شتاب عمر

فكري كنيد فرصت پلكي درنگ نيست

وقتي كه عاشقانه بنوشي پياله را

فرقي ميان طعم شراب و شرنگ نيست

تنها يكي به قلّه تاريخ مي‌رسد

هر مرد پا شكسته كه تيمور لنگ نيست


صبوحی

بار دگر به کوچه‌ی رندان گذر کنیم

تا بشکنیم توبه و سجّاده تر کنیم

یک جرعه در کشیم از آن داروی نشاط

چندین هزار وسوسه از سر بدر کنیم

دل را بدست مطرب و معشوق می‌دهیم

فارغ ز فکر نیک و بد و خیر و شر کنیم

ما کیستیم و قوّت تدبیر ما کدام

تا ادعای دفع قضا و قدر کنیم

زاهد بما نصیحت بیهوده می‌دهد

کز باده بگذریم و ز ساقی حذر کنیم

با اختلاف مبدأ برهان ما و شیخ

این تجربت نباید بار دگر کنیم

یک بار راه زهد سپردیم و گم شدیم

بار دگر صبوحی از این ره گذر کنیم


ابن حسام خوسفی

مارا به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست

دل را دگر ز صحبت جانان گریز نیست

یاران ملامت من عاشق رها کنید

کاین مبتلای عشق نصیحت پذیر نیست

دل عاشق است و پند نمی گیرد اندرو

بر وی مگیر زان که برو جای گیر نیست

بر من کمان ابروی مشکین چه می‌کشی

خوش خوش بکش به غمزه که حاجت به تیر نیست

زلفت نهاد دام بلا در ره دلم

آن کیست کو به دام بلایی اسیر نیست

چشمی که آن به روی تو روشن نمی‌شود

چون بنگری به دیده‌ی معنی بصیر نیست

ابن حسام تکیه گه خاک کوی دوست

در آستان عشق ازین به سریر نیست


حافظ

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست

چون من در آن دیار هزاران غریب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

هر جا که هست پرتو روی حبیب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند

ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد

ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست

هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست


طبیب اصفهانی

برگیر مهر از آن که به کام دل تو نیست

برکن دل از کسی که دلش مایل تو نیست

تا چند گویی‌ام که به خوبان مبند دل

ناصح تو را چه کار، دل من دل تو نیست

دادی نوید وصلم و خرسند نیستم

با یکدیگر یکی، چو زبان و دل تو نیست

ره در دلش که سخت تر از سنگ خاره است

ای دیده غیر گریه‌ی بی حاصل تو نیست

گفتی که نیست جای کسی را به محفلم

غیر از طبیب جای که در محفل تو نیست


فروغی بسطامی

کی رفته‌ای زدل که تمنا کنم ترا

کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم ترا

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم ترا

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم ترا

بالای خود در آینه‌ی چشم من ببین

تا با خبر ز عالم بالا کنم ترا

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری

تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم ترا

خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم

خورشید کعبه ، ماه کلیسا کنم ترا

زیبا شود به کارگه عشق کار من

هر گه نظر به صورت زیبا کنم ترا

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا


ملک الشعرای بهار

اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست

توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست

گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج

چون اختیار خانه به دست من و تو نیست

درکارهای رفته مکن داوری کزان

جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست

خامش نشین که تعبیه‌ی نظم این جهان

از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست

خرسند باش تا گذرد خوش دو روز عمر

گرداندن زمانه به دست من و تو نیست

خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر

کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست

ره ناپدید و غیب ندانستنی بهار

می خور جز این بهانه به‌ دست من و تو نیست

حافظ

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی

در مکتب حقایق پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد

آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی

یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود

در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی

گر در سرت هوای وصال است حافظا

باید که خاک درگه اهل هنر شوی

فروغی بسطامی

عمری که صرف عشق نگردد بطالت است

راهی که رو به دوست ندارد ضلالت است

من مجرم محبت و دوزخ فراق یار

واه درون به صدق مقالم دلالت است

گیرم به خون دیده نویسم رساله را

کس را در آن حریم چه حد رسالت است

در عمر خود به هیچ قناعت نموده‌ام

تا روزیم به تنگ دهانش حوالت است

کام ار به استمالت ازو می‌توان گرفت

هر ناله‌ام علامت صد استمالت است

گر سر نهم به پای تو عین سعادت است

ورجان کنم فدای تو جای خجالت است

آمد بهار و خاطر من شد ملول‌تر

زیرا که باغ بی‌تو محل ملالت است

گفتم که با تو صورت حالی بیان کنم

دردا که حال عشق برون از مقالت است

برخیز تا به پای شود روز رستخیز

وانگه ببین شهید غمت در چه حالت است

کی می‌کند قبول فروغی به بندگی

فرماندهی که صاحب چندین جلالت است

حافظ

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است

کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد


حافظ

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه‌ی رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه‌ی حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

شبنم فرضی زاده

زمستان

مقصد اگر ره تو مسلمان نیاز نیست

مؤمن شدم به کفر تو ایمان نیاز نیست

افسار عقل را به پر عشق بسته‌ایم

در پای اختیار به شیطان نیاز نیست

تنها به یک نظر به جنون سر سپرده‌ایم

دیوانه‌ایم موی پریشان نیاز نیست

سنگینی‌اش سبک سریِ روزهای ماست

تقدیر را به کفّه و میزان نیاز نیست

"ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم"

تا مستی است منطق و برهان نیاز نیست

یلداست بی تو روز و شب وماه وسال من

تقویم و دور و فال و زمستان نیاز نیست


فاضل نظری

فواره‌وار سر به هوایی و سر به زیر

چون تلخی شراب دل آزار و دلپذیر

ماهی تویی و آب من و تُنگ روزگار

من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر

مرداب زندگی همه را غرق کرده است

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

ای مرگ می‌رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می‌رسم به تو اما چقدر دیر

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست

گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر

چشم انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر


حافظ

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی

گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار

می‌داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود

با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است


حافظ

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل

تا از درخت نکته توحید بشنوی

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد

زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

این قصه عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن

کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من به جز از کشته ندروی

ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد

کاشفته گشت طره دستار مولوی


حافظ

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار

می تا خلاص بخشدم از مایی و منی

خون پیاله خور که حلال است خون او

در کار یار باش که کاریست کردنی

ساقی به دست باش که غم در کمین ماست

مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی

می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی

ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

حافظ

بالا بلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد

محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عیان کرد راز من

مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند

ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من

یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن

گردد شمامه کرمش کارساز من

نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم

تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود

هم مستی شبانه و راز و نیاز من

حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا

با شاه دوست پرور دشمن گداز من

حافظ

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست

پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند

ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت

همت در این عمل طلب از می فروش کن

پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت

هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق

خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن

با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست

صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد

چشم عنایتی به من دردنوش کن

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن

حافظ

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد

گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم

با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن


حافظ

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

کز بهر جرعه‌ای همه محتاج این دریم

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد

گر غم خوریم خوش نبود به که می‌خوریم

تا بو که دست در کمر او توان زدن

در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم

واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما

با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم

چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت

بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست

با خاک آستانه این در به سر بریم

حافظ

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم

طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم

در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم

هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم

عمری گذشت تا به امید اشارتی

چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ایم

ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم

تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز

بنیاد بر کرشمه جادو نهاده‌ایم

بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم

در گوشه امید چو نظارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ایم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست

در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم


هادی ارغوان

پس کو کجاست سنگ صبوری که گوش داشت

مرهم برای زخم، فراوان به دوش داشت

آن سنگ خوش تراش صمیمی که شکوِه را

هم می‌شنید وهم نظری پرده پوش داشت

نقدش بهانه گیری و بخل و حسد نبود

نیشش هزار نکته‌ی خلاق و نوش داشت

پشت نقاب سفسطه پنهان اگر نشد

ترس از زلال آینه‌ی روبروش داشت

دیروز شاعری که از ایجاز خسته بود

یوسف به چاه کرده و میل فروش داشت

غافل از این که مرکب احساس چاره نیست

باید به دشت حادثه حسی چموش داشت

این قصه گفت و چون شبحی ناپدید شد

کفشی که می دوید وکسی را به دوش داشت


محمد علی بهمنی

دریا شده ست خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

خواهر! زمان، زمان برادرکُشی است باز

شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش

می خواهم اعتراف کنم؛ هر غزل که ما

با هم سروده ایم؛ جهان کرده از برش

با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون

شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

حس می کنم که راه نبردم به باورش

دریا! منم همو که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خون می خورند از رگ در خون شناورش

خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه ای از قهر خواهرش


رهی معیری

من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای

چون کوهسار پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای

وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو به ماتم نشسته‌ای

چون صبح از غم تو گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل

آزرده‌ام چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قفای او دل از خود رمیده‌ام

بی تاب تر ز اشک به دامن دویده‌ای

ما را چو گرد باد ز راحت نصیب نیست

راحت کجا و خاطر ناآرمیده‌ای

بی‌چاره‌ای که چاره طلب می‌کند ز خلق

دارد امید میوه ز شاخ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان

ماند شفق به دامن در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ز محنت سرای خاک

رفتیم همچو قطره‌ی اشکی ز دیده‌ای

دردی که بهر جان رهی آفریده‌اند

یا رب مباد قسمت هیچ آفریده‌ای

هوشنگ ابتهاج

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم حکایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست

گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست

در کار عشق او که جهانیش مدعی ست

این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام

کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست


حافظ

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می

طامات تا به چند و خرافات تا به کی

بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار

چین قبای قیصر و طرف کلاه کی

هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان

بیدار شو که خواب عدم در پی است هی

خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار

کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی

بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست

ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست

و امروز نیز ساقی مه روی و جام می

باد صبا ز عهد صبی یاد می‌دهد

جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی

حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد

فراش باد هر ورقش را به زیر پی

درده به یاد حاتم طی جام یک منی

تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی

زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان

بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان

استاده است سرو و کمر بسته است نی

حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید

تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری


حافظ

ساقی بیار باده که ماهِ صیام رفت

دَردِه قدح که موسمِ ناموس و نام رفت

وقتِ عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری که بی حضور صُراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی

در عرصهٔ خیال که آمد، کدام رفت

بر بوی آن که جرعهٔ جامت به ما رسد

در مَصطَبِه دعایِ تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید

تا بویی از نسیمِ می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه

رند از رهِ نیاز به دارالسلام رفت

نقدِ دلی که بود مرا صرف باده شد

قلبِ سیاه بود از آن در حرام رفت

در تابِ توبه چند توان سوخت همچو عود

می ده که عمر در سرِ سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحتِ حافظ که ره نیافت

گمگشته‌ای که بادهٔ نابش به کام رفت