مفاعلن مفاعل مستفعلن مفاعیلن

آتش به خرمن

ندانم عشق او ز چه اینگونه در من افتاده

که در بهار عمر دل از شاخه‌ی تن افتاده

نگار تا که بر لب شطّ روان ز دو دیده

به باغ دل نیامده آتش به خرمن افتاده

نسیم گوئیا خبر از صوت بلبل آورده

که اینچنین ولوله در بین گلشن افتاده

دگر چه حاجت است به کتمان عشق وقتی که

چو قصّه‌ای بر سر هر کوی و برزن افتاده

ز یاد یار ماهرخی در درون آشفته

مُنیر پرتویّ چو خورشید روشن افتاده