مستفعلن مفاعل فاعن

عبدالجبار کاکایی

بر شانه‌های این شب کوتاه

پاشیده گرد نقره‌ای ماه

دل خسته‌اند عارف و عامی

لب بسته‌اند عاقل و آگاه

افتاده است کوچه و میدان

در دست چند گزمه‌ی گمراه

شور است بخت هرکه نگرید

بر یوسفان زندان در چاه

شنگ است حال هر که نفهمد

لبخندهای پنهان در آه

با آنکه نیست محرم و مونس

با آنکه نیست همدم و همراه

این بخت خفته دیر نپاید

می تابد آفتاب به درگاه