مستفعل فاعلات مفعولن

تسلیم

در وقت سفر بهانه می‌گیریم

بدجور به تنبلی زمین‌گیریم

در جهل، به آنچه می‌رود شادیم

در بیهُده‌ها چه بس که درگیریم

خوابیم به وَهمِ عقلِ خودهامان

در درک خدا دچار تأخیریم

یک چیز، نجاتمان در آن مستور

وقت است که از خدایمان گیریم:

عشقی که به روحمان صفا بخشد

روحی که درون آن به تکثیریم

تسلیم و عبادتی سماواتی

جَبری که به اختیار بپذیریم


عطار

کفر است ز بي نشان نشان دادن

چون از بيچون نشان توان دادن

چون از تو نه نام و نه نشان ماند

آنگاه روا بود نشان دادن

تا يک سر موي مانده‌اي باقي

اين سر نتوانمت بيان دادن

چو تو بنمانده‌اي تو را زيبد

داد دو جهان به يک زمان دادن

گر سر يگانگي همي جويي

دل نتواني به اين و آن دادن

داني تو که چيست چاره‌ی کارت

بر درگه او به عجز جان دادن

عطار چو يافتي ز جانان جان

صد جان بايد به مژدگان دادن


فروغی بسطامی

تا لعل تو باده داده یاران را

بس توبه شکسته توبه کاران را

خواهی نرسی به ناامیدی‌ها

نومید مکن امیدواران را

سر پنجه‌ی عشقت از سر کینه

بر خاک نشانده تاج داران را

رحمانی خویش را چه خواهی کرد

رحم ار نکنی گناه‌کاران را

تنها نه مرا به یک نظر کشتی

کشتی به نگاه صد هزاران را

تا بر لب جام می‌نهادی لب

می نشأه فزود می‌گساران را

بنمای چو ماه نو خم ابرو

بگشای دهان روزه داران را

جمعیت طره‌ی پریشانت

برده‌ست قرار بی‌قراران را

نسرین رخ و بنفشه‌ی خطت

بی رنگ نموده نوبهاران را

آه دل و اشک دیده‌ام دارد

خاصیت برق و فیض باران را

یک عمر فروغی از غمت جان داد

تا یافت مقام جان‌سپاران را