مفتعلن مفاعلن مستفعلن فن

در دامگه حادثه چون افتادم

معصیت حقیر ابلیس است، آدم

پای گریز، از خدا دارد دمادم

یین جماعتی ز ناپخته، جوانان

پیر کجاست تا که بستانم مرادم

نیست گریز، از خیال آن پری رو

من چه کنم که آید او هر دم به یادم

دست دعا به سوی درگاهت خدایا

دارم و دانمت رسی زین پس به دادم

در لجن کثیف دنیا از چه زادم

من که فقط به وصلت خود با تو شادم