مستفعلن مفاعل مفعولن

اي جوجه سعي كن بكني پرواز

ديري است گشته اي تو رها از تخم

اي دانه ي فتاده به خاك اكنون

بايد جوانه ها بزني بر تخم


رهی معیری

هوشم ربوده ماه قدح نوشی

خورشید روی زهره بناگوشی

زنجیر دل ز جعد سیه سازی

گلبرگ تر به مشک سیه پوشی

از غم بسان سوزن زرینم

در آرزوی سیم بر و دوشی

خون جگر به ساغر من کرده

ساغر ز دست مدعیان نوشی

بینم بلا ز نرگس بیماری

دارم فغان ز غنچه‌ی خاموشی

دردا که نیست ز آن بت نوشین لب

ما را نه بوسه‌ایّ و نه آغوشی

بالای او به سرو سهی ماند

مژگان او به بخت رهی ماند

ای مشکبو نسیم صبحگاهی

از من بگو بدان مه خرگاهی

آه و فغان من به فلک برشد

سنگین دلت نیافته آگاهی

با آهنین دل تو چه داند کرد

آه شب و فغان سحرگاهی

ای همنشین بیهوده گو تا چند

جان مرا به خیره همی کاهی

راحت ز جان خسته چه می‌جویی

طاقت ز مرغ بسته چه میخواهی

بینی گر آن دو برگ شقایق را

دانی بلای خاطر عاشق را