مستفعلن فعن مستفعلن فعن

نشانه های بی نشان

آخر چرا كني بر ديگران عيان

رازي براي تو در دل شده نهان

اينك منم كه با تو مي‌كنم سخن

آنك تو گوش و دنيايي همه زبان

گويم كلام خود من با نشانه‌ها

تا بي‌نشانه‌ها را خود دهي نشان

گيرم به دست تو بازوي طالبان

دست خدا بگير و دست بي‌كسان

من با تو گويم و تو هم به ديگران

از آب عشق من سوي درون روان

از راز برملا وز روح جان فشان

از ساز عاشقي وز سوز بي‌زبان


من گویمت نیا

بشنو صلای عشق بانگ انا الجمیل

زو دعوت و زِ ما باید که الرحیل

اینجا چراغکی روشن زِ نور حق

آنجا کتابتی املای جبرئیل

این گوشه عاقلی ناگاه پُرجنون

وان گوشه عاشقی مخمور سلسبیل

امروز مرغکی پَرپَر زند ز عشق

فردا به کبریاست پرواز این قتیل

من گویمت نیا تو خود نیا اگر

قادر به نامدن هستی بر این سبیل


قربانیِِ حَرَم

دی گفته بودمت نزدم بیا صنم

چون گفته بودیَم رو بر تو می‌کنم

این روزهای غم با من بگو سخن

ای غرقه در حبیب فارغ ز بیش و کم

روحش شمیم جان در راه عشق او

جان ساده می‌دهد قربانی حرم

در یاری حبیب بیدارباش او

بی یاریت چسان بر خفتگان زنم

در آن فضای عشق تالار باشکوه

دیشب کنار تو من گام می‌زدم


آیا توان رسید

بی عشق تو عزیز با عشق دیگران

بر جای حق مَجاز لاعقل و ناتوان

بی باورِ حضور غایب شمردنت

در کُلّ زندگی بی دیدنت عیان

ترسان ز ماورا مشغول و بی خیال

محدودِ این قفس راضی بدین جهان

مفتونِ هر فریب مسحورِ ناکسان

بی لمس کردنت با جسم و روح و جان

تا تو خدای من ای روح با شکوه

آیا توان رسید هرگز نمی‌توان