مفتعلن مفتعلن فعولن

تلاطم عشق

خود چو کنی وقفِ تجسمِ عشق

غم ببرد از تو تبسم عشق

بین هیاهو و نزاع گردی

ساکت و مشحون ز ترنم عشق

غرقه به دریای سکوت آنک

می‌شنوی زو تو تکلم عشق

دیده‌ی دل باز شود بر اسرار

چون که سرت مست شد از خُم عشق

کوس انالحق بزنی از آن پس

یافته‌ای خود که شدی گُم عشق

عاشق مدهوش

آنچه بگویم به تو می‌کنی گوش؟

یاد کنی آنچه شده فراموش؟

قصه‌ی معشوقی و عاشق او

بود مدیدی به تلاطم و جوش

سانحه‌ای گشت دچار عاشق

کرد همه قصه‌ی خود فراموش

چند صباحی است که لیلی او

می‌گذرد از برِ اوی مخدوش

دیده‌ی مجنون چه غریب بر او

خاطر دوری که بر اوست سرپوش

کاش شناسد بت طالب خویش

کاش که عاشق بشود همه هوش

کاش نگاهی کند آشناتر

یاد کند آنچه شده فراموش