به شطرنج زمانه کس نبرده است
اگر مغرور دانایی خویش است
هماره در حریف اینگونه بنگر
که او مغلوب نادانی خویش است
سر صحبت چو با او باز کردم
ز عشق و مستیاش آواز کردم
بدیدم لحظهای من خویش خود را
که از محصور تن پرواز کردم
بیا سوته دلان گرد هم آییم
سخن وا هم کِریم غم وا نماییم
دو دستت خالی و جانت غمین است
نشاید، توشهی مجنون نه این است
در این آشفته بازار اسیری
سراغ عاشق و معشوق گیری؟
بخر از ما تو چسب عشق، انسان
بچسبان آن جداییها تو آنسان
دو تای یک شده تنها تو بینی
بگو این کیست مجنون یا که لیلی
ولی گاهی فشرده اندر آغوش
رفیق واصلی از عشق مدهوش
میانبُر مینماید راه ایصال
خوشا مستی بزم جمع مِی نوش
اگر بر شاخهای تو لانه داری
تمام سال آنجا خانه داری
ز طوفان حوادث بر حذر باش
بپر ورنه دلی دیوانه داری
هجران
ز هجران دل برآشفته خدایا
ز عشقت تاب نامانده خدایا
کنون یا بر زمین آ خویش بنما
و یا بر در برِ خود بندهات را
تحملناپذیرم گشته دنیا
تو که خود خوب دانی این الها
بگو از خاطرت بردی تو آیا
منِ دیوانهی مفتون خود را
دگر یا در برِ مجنون خود آ
و یا خود منکر خود شو خدایا
قانون بقا
زِ مادر کودکی آمد به دنیا
زَمام زندگی اما نه در دست
جزا را بر گناهانِ نکرده
از اوّل در تعب باید که بنشست
رهایی را ز دریای چِراها
چِراهای نوی را آفریده است
بسی بر پشت و بر رو در فتاده
که بگشاید گره از سِرّ هر هست
به قانون بقایی مبهم اما
بناچار از درِ طاعت بشد پست
چه بس جنبندهاش در این لجن گفت
طریق بندگی جز این نبودهاست
از اوّل در جهالت تا به آخر
خدایا این عنایت از تو بوده است
سوز هجر
ز سوز هجر و با یاران نبودن
حکایت چون توان آسان نمودن
جراحتهای خونین از جدایی
کدامین محکمه بتوان زدودن
غم تنهائی دل با که گویم
به خلوت تا به کِی نالان سرودن
طبیب عشق تجویزم نموده
ز داروها یکی دیوانه بودن
چو یار و چنگ و مستیّ و کنار است
دگر پندی توان چونان شنودن
و هل اتیک حدیث موسی . اذ رءا ناراً فقال لأهله امکثوا انی ءانست ناراً لعلی ءاتیکم منها بقبس او اجد علی النار هدی . فلما اتیها نودی یموسی . انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی . و انا اخترتک فاستمع لما یوحی . اننی انا الله لا اله الا انا فاعبدنی و اقم الصلوه لذکری
عشق موسی
ز پا آور برون نعلین خود را
بر این ارض مقدس چون نهی پا
منم الله و لامعبود جز من
بخوان اکنون نماز وصل ما را
منم در بطن آتش گرم و سوزان
که دارم با تو خوبم بس سخنها
بیا و شعلهای برگیر و بشنو
ندای ما صدای ما که یوحی
چگونه تاب بیتابی بیارم
براین والا حدیث عشق موسی
حبیبم
حبیبم ای فرو هشته به قلبم
ز ابروی کمان تیر نگاهی
خدا را تا امیدی تازه یابم
کلامی یا نگاهی گاهگاهی
هما میر افشار
دل دیوانه دیشب عالمی داشت
جدا زان چشم غمگینت غمی داشت
شبی بود و شرابی بود و حالی
به داغ سینه سوزت مرهمی داشت
حریمی بود و ساغر پر می ناب
در آن خاموشی شب، محرمی داشت
چنان شد بی خبر از عالم جان
کزین عمر گران گوئی دمی داشت
نبودش شکوه از بی همزبانی
خدا را شکر، دیشب همدمی داشت
صفای این غم دیرین بنازم
که با دل رشته های محکمی داشت
سحر چشم «هما» چون غنچه ی گل
هنوز از شبنم اشکی نمی داشت
حافظ
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
نگار می فروشم عشوهای داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که ای تیر ملامت را نشانه
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه
برو این دام بر مرغی دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
بده کشتی می تا خوش برانیم
از این دریای ناپیداکرانه
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
عطار
خوشا دردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیند
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل که دلدارش تو گردی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی
همه شادی و عشرت باشد ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
معینی کرمانشاهی
مرا بی یار و غمخوار آفریدند
مرا بیمار بیمار آفریدند
مرا با درد عشق سینه سوزی
از اول ، بی پرستار آفریند
مرا دایم قرین رنج کردند
چو گل ، در سایه ی خار آفریدند
مرا چون مرغ خوشخوانی در این باغ
گرفتار گرفتار آفرید
مرا لبریز محنت ، خلق کردند
مرا از غصّه سرشار آفریدند
مرا در بزم گیتی ، مات و مبهوت
نه سرمست و نه هشیار آفریدند
مرا ز آمیزش امیّد و یاسی
پی یک لحظه دیدار آفریدند
عراقی
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند
لب میگون جانان جام در داد
شراب عاشقانش نام کردند
ز بهر صید دلهای جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
سر زلف بتان آرام نگرفت
ز بس دلها که بیآرام کردند
چو گوی حسن در میدان فکندند
به یک جولان دو عالم رام کردند
ز بهر نقل مستان از لب و چشم
مهیا پسته و بادام کردند
از آن لب، کز درصد آفرین است
نصیب بیدلان دشنام کردند
به مجلس نیک و بد را جای دادند
به جامی کار خاص و عام کردند
به غمزه صد سخن با جان بگفتند
به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند
جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
نهان با محرمی رازی بگفتند
جهانی را از آن اعلام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟
حافظ
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چهها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
بشارت بر به کوی می فروشان
که حافظ توبه از زهد ریا کرد
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
حافظ
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد
ایا پرلعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته زیور نباشد
شرابی بی خمارم بخش یا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد
من از جان بنده سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرایش که خورشید
چنین زیبنده افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
حافظ
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
نادر نادرپور
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد
به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد
خوشا مهری که چون در من درخشید
جهان را با من از نو مهربان کرد
خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد
هزاران یاد خوش را در هم آمیخت
مرا گنجینهی یاد جهان کرد
غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد
وزان تب آتشی پنهان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد
مرا با چون تویی همآشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد
گواهی بهتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد
شب تنهاییام در قصد جان بود
خیالت لطفهای بیکران کرد
حافظ
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
مروت گر چه نامی بینشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
اگر چه رسم خوبان تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش بینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
سعدی
مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
و گر غایب شوی در دل نشان هست
به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
ندانم قامت است آن یا قیامت
که میگوید چنین سرو روان هست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست
به جز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاری است کان جا قدر جان هست
حافظ
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد
دلی کو عاشق رویت نباشد
همیشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزهات ناوک فشاند
دل مجروح من پیشش سپر باد
چو لعل شکرینت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد
حافظ
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدهست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
حافظ
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بیسامان مپوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان
در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان
چو مستم کردهای مستور منشین
چو نوشم دادهای زهرم منوشان
بیا و از غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینهای چون دیگ جوشان
عظیمه ایرانپور
درد مشترک
دلم عکس خودش را بر دلت دید
و بعد از آن غمت را خوب فهمید
از آن شب که نگاهم بر تو افتاد
وجودم ناگهان چون بید لرزید
دلت گرچه مرا آزرده هر شب
دلم هرگز ز دست تو نرنجید
نگاهت گرچه بر من اخم میکرد
نگاه من به تو آرام خندید
در این ایام اندوه وغم و درد
دل من غصهات را خوب فهمید
اگرچه جسم و روحم درد میکرد
خدا در قلب من چون چشمه جوشید
به من آرامشی داد و پس از آن
مرا چون مادری آرام بوسید
غم تو درد من هم بود روزی
واما دل صبوری کرد و خندید
عراقی
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشانِ سر زلف بتان شد
خرابِ چشم خوبان هست پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانهای زنجیر بگسست
به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتاد از شست
به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعهای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را بر سر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در میخانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبهی سیساله بشکست
عطار
مرا قلاش میخوانند، هستم
من از دردی کشان نیم مستم
نمیگویم ز مستی توبه کردم
هر آن توبه کزان کردم، شکستم
ملامت آن زمان بر خود گرفتم
که دل در مهر آن دلدار بستم
من آن روزی که نام عشق بردم
ز بند ننگ و نام خویش رستم
نمیگویم که فاسق نیستم من
هر آن چیزی که میگویند هستم
ز زهد و نیکنامی عار دارم
من آن عطار دردیخوار مستم
وحشی بافقی
الاهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهی راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به صد رنج
پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج
چودر هر کنج، صد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید، دگر هیچ
قاسم انوار
خرد مست است و دل مست است و جان مست
به سودایت روان ناتوان مست
ز حد بگذشت مستیهای ذرات
فلک مست و زمین مست و زمان مست
بیا در باغ و شور بلبلان بین
سمن مست و چمن مست ارغوان مست
شراب ناب رحمت را چه گویم
کز او دلداده مست و دلستان مست
ز دنیا تا به عقبی گر ببینی
همه ره کاروان در کاروان مست
جهان مستاند و از مستی ندانند
جهان اندر جهان اندر جهان مست
به قول قاسمی این سُکر عام است
خرد مست و یقین مست و گمان مست