مفتعلن فن

فرصتِ بودن

دل به تو دادن

در تو شکفتن

می‌طلبد جان

وز تو سرودن

چشم دلی شد

باز به دیدن

دیده‌ی سَر چون

از سر رستن

کرد به اغیار

عزم به بستن

معبد روح است

در دلِ این تن

مرغ دل آغاز

کرد به خواندن

نغمه‌ی عشق است

از تو شنیدن

سوی تو هر راه

هست چه روشن

در همه جا تو

ای همه‌ی من

مغتنم است این

فرصتِ بودن