فاعلاتن مفاعلن فاعن

هیچ افسوس ما نپرسیدیم

بچه‌ها بنده‌ی خدا هستند؟

یا خدایی که ما پرستیمش

نسل ما نیز در پی‌اش هستند؟

ما به سجاده با خدا هستیم

بچه‌ها با مِیِ خدا مستند


وه در این لحظه‌ها چه غوغا بود

گوئیا جبرئیل آنجا بود

دختری زعرش بر زمین آمد

شادی عرشیان هویدا بود


بار غم‌هاش او به تنهایی

می‌کشید و نداشت غمخواری

پاسخی کَس به او نداد هرگز

بس چراها که بی‌جوابش بود


فغان مستانه

عشق افسانه‌ی تو فتّانه - زده بر هم بساط کاشانه

عاشقان را به سوی کوی خویش - کرده عشقت روانه رندانه

باز دل‌ها پر آرزو گشته - آرزویی بزرگ و شاهانه

آرزوی بیارمیدن در - بازوانی لطیف و جانانه

آه ای عاشقان کجا رفتید - کو دگر آن فغان مستانه

مولویّ خراب و مستی کو - تا بَرَد خانه شمس دیوانه

مرغ یاهو کجا شده کاکنون - گشته خامُش سرودِ نالانه

یا رَبَم غرقه ساز در عشقت - تا بیابم ترا چو دُر دانه

مرغ روحم به جز سر کویت - بی‌قراری کند به هر لانه


هاتف اصفهانی

اي فداي تو هم دل و هم جان

وي نثار رهت هم اين و هم آن

دل فداي تو، چون تويي دلبر

جان نثار تو، چون تويي جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل

جان فشاندن به پاي تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسيب

درد عشق تو، درد بي درمان

بندگانيم جان و دل بر کف

چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داري، اينک دل

ور سر جنگ داري، اينک جان

دوش از شور عشق و جذبه شوق

هر طرف مي شتافتم حيران

آخر کار، شوق ديدارم

سوي دير مغان کشيد عنان

چشم بد دور، خلوتي ديدم

روشن از نور حق، نه از نيران

هر طرف ديدم آتشي کان شب

ديد در طور موسي عمران

پيري آنجا به آتش افروزي

به ادب گرد پير مغبچگان

همه سيمين عذار و گل رخسار

همه شيرين زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و ني و دف و بربط

شمع و نقل و گل و مل و ريحان

ساقي ماه روي مشکين موي

مطرب بذله گوي و خوش الحان

مغ و مغ زاده، موبد و دستور

خدمتش را تمام بسته ميان

من شرمنده از مسلماني

شدم آن جا به گوشه اي پنهان

پير پرسيد کيست اين؟ گفتند

عاشقي بي قرار و سرگردان

گفت: جامي دهيدش از مي ناب

گرچه ناخوانده باشد اين مهمان

ساقي آتش پرست آتش دست

ريخت در ساغر آتش سوزان

چون کشيدم نه عقل ماند و نه هوش

سوخت هم کفر از آن و هم ايمان

مست افتادم و در آن مستي

به زباني که شرح آن نتوان

اين سخن مي شنيدم از اعضا

همه حتي الوريد و الشريان

که يکي هست و هيچ نيست جز او

وحده لااله الاهو

از تو اي دوست نگسلم پيوند

ور به تيغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان

وز دهان تو نيم شکرخند

اي پدر پند کم ده از عشقم

که نخواهد شد اهل اين فرزند

پند آنان دهند خلق اي کاش

که ز عشق تو مي دهندم پند

من ره کوي عافيت دانم

چه کنم کاوفتاده ام به کمند

در کليسا به دلبري ترسا

گفتم: اي جان به دام تو در بند

اي که دارد به تار زنارت

هر سر موي من جدا پيوند

ره به وحدت نيافتن تا کي

ننگ تثليت بر يکي تا چند؟

نام حق يگانه چون شايد

که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شيرين گشود و با من گفت

وز شکرخند ريخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهي

تهمت کافري به ما مپسند

در سه آيينه شاهد ازلي

پرتو از روي تابناک افکند

سه نگردد بريشم ار او را

پرنيان خواني و حرير و پرند

ما در اين گفتگو که از يک سو

شد ز ناقوس اين ترانه بلند

که يکي هست و هيچ نيست جز او

وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوي باده فروش

ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسي نغز ديدم و روشن

مير آن بزم پير باده فروش

چاکران ايستاده صف در صف

باده خواران نشسته دوش به دوش

پير در صدر و مي کشان گردش

پاره اي مست و پاره اي مدهوش

سينه بي کينه و درون صافي

دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنايت ازلي

چشم حق بين و گوش راز نيوش

سخنِ اين به آن هنيئالک

پاسخ آن به اين که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر

آرزوي دو کون در آغوش

به ادب پيش رفتم و گفتم:

اي تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند

درد من بنگر و به درمان کوش

پير خندان به طنز با من گفت:

اي تو را پير عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت

دختر رز نشسته برقع پوش

گفتمش سوخت جانم، آبي ده

و آتش من فرو نشان از جوش

دوش مي سوختم از اين آتش

آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هين پياله بگير

ستدم گفت هان زياده منوش

جرعه اي درکشيدم و گشتم

فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم يکي ديدم

مابقي را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت

اين حديثم سروش گفت به گوش

که يکي هست و هيچ نيست جز او

وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بيني

آنچه ناديدني است آن بيني

گر به اقليم عشق روي آري

همه آفاق گلستان بيني

بر همه اهل آن زمين به مراد

گردش دور آسمان بيني

آنچه بيني دلت همان خواهد

وانچه خواهد دلت همان بيني

بي سر و پا گداي آن جا را

سر به ملک جهان گران بيني

هم در آن پا برهنه قومي را

پاي بر فرق فرقدان بيني

هم در آن سر برهنه جمعي را

بر سر از عرش سايبان بيني

گاه وجد و سماع هر يک را

بر دو کون آستين فشان بيني

دل هر ذره را که بشکافي

آفتابيش در ميان بيني

هرچه داري اگر به عشق دهي

کافرم گر جوي زيان بيني

جان گدازي اگر به آتش عشق

عشق را کيمياي جان بيني

از مضيق جهات درگذري

وسعت ملک لامکان بيني

آنچه نشنيده گوشت آن شنوي

وانچه ناديده چشمت آن بيني

تا به جايي رساندت که يکي

از جهان و جهانيان بيني

با يکي عشق ورز از دل و جان

تا به عين اليقين عيان بيني

که يکي هست و هيچ نيست جز او

وحده لااله الاهو

يار بي پرده از در و ديوار

در تجلي است يا اولي الابصار

شمع جويي و آفتاب بلند

روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهي بيني

همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبي

بهر اين راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببين

جلوه آب صاف در گل و خار

ز آب بي رنگ صد هزاران رنگ

لاله و گل نگر در اين گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق

بهر اين راه توشه اي بردار

شود آسان ز عشق کاري چند

که بود پيش عقل بس دشوار

يار گو بالغدو و الآصال

يار جو بالعشي والابکار

صد رهت لن تراني ار گويند

بازمي دار ديده بر ديدار

تا به جايي رسي که مي نرسد

پاي اوهام و ديده‌ی افکار

بار يابي به محفلي کآن جا

جبرئيل امين ندارد بار

اين ره، آن زاد راه و آن منزل

مرد راهي اگر، بيا و بيار

ور نه اي مرد راه چون دگران

يار مي گوي و پشت سر مي خار

هاتف، ارباب معرفت که گهي

مست خوانندشان و گه هشيار

از مي و جام و مطرب و ساقي

از مغ و دير و شاهد و زنار

قصد ايشان نهفته اسراري است

که به ايما کنند گاه اظهار

پي بري گر به رازشان داني

که همين است سر آن اسرار

که يکي هست و هيچ نيست جز او

وحده لااله الاهو


سعدی

مرحبا ای نسیم عنبربوی

خبری زان به خشم رفته بگوی

دلبر سست مهر سخت کمان

صاحب دوست روی دشمن خوی

گو دگر گر هلاک من خواهی

بی گناهم بکش بهانه مجوی

تشنه ترسم که منقطع گردد

ور نه بازآید آب رفته به جوی

صبر دیدیم در مقابل شوق

آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی

هر که با دوستی سری دارد

گو دو دست از مراد خویش بشوی

تا گرفتار خمّ چوگانی

احتمالت ضرورتست چو گوی

پادشاهان و گنج و خیل و حشم

عارفان و سماع و هایاهوی

سعدیا شور عشق می‌گوید

سخنانت نه طبع شیرین گوی

هر کسی را نباشد این گفتار

عود ناسوخته ندارد بوی

حافظ

ای که دایم به خویش مغروری

گر تو را عشق نیست معذوری

گرد دیوانگان عشق مگرد

که به عقل عقیله مشهوری

مستی عشق نیست در سر تو

رو که تو مست آب انگوری

روی زرد است و آه دردآلود

عاشقان را دوای رنجوری

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

ساغر می‌طلب که مخموری


عراقی

هر دلي کو به عشق مايل نيست

حجره‌ی ديو خوان، که آن دل نيست

زاغ گو، بي‌خبر بمير از عشق

که ز گل عندليب غافل نيست

قلب بي‌عشق چشم بي‌نور است

خود بدين حاجت دلايل نيست

بي‌دلان را جز آشیان از عشق

در ره کوي دوست منزل نيست

هر که مجنون نشد درين سودا

اي عراقي، بگو که عاقل نيست