مفتعلن مفتعلن فاعلن

افسونکده

اين همه تحذير ز دوزخ‌كده

وين همه تبشير به جنت‌كده

دست بكش واعظ از اين موعظه

طفلك خوشحال به دانشكده

جمع پريشان شما مضحكه

خانه‌ي دنيا همه ماتم‌كده

در پيِ آن يارِ برين كرده‌ام

قصد به كوچيدن از اين دهكده

يك تنه بنگر كه چه‌ها مي‌كند

آن بت عيار در آن ميكده


عطار

نیم شبی سیم برم نیم مست

نعره‌زنان آمد و در بر نشست

هوش بشد از دل من کو رسید

جوش بزد در جگرم کو نشست

جام می آورد مرا پیش و گفت

نوش کن این جام و مشو هیچ مست

چون دل من بوی می عشق یافت

عقل زبون گشت و خرد زیر دست

نعره برآورد و به میخانه شد

خرقه به خم در زد و زنار بست

کم زن و اوباش شد و مهره دزد

ره زن اصحاب شد و می‌پرست

نیک و بد خلق به یکسو نهاد

نیست شد و هست شد و نیست هست

چون خودی خویش به کلی بسوخت

از خودی خویش به کلی برست

در بر عطار بلندی ندید

خاک شد و در بر او گشت پست


حافظ

هاتفی از گوشه میخانه دوش

گفت ببخشند گنه می بنوش

لطف الهی بکند کار خویش

مژدة رحمت برساند سروش

این خرد خام به میخانه بر

تا می لعل آوردش خون به جوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکتة سربسته چه دانی خموش

گوش من و حلقة گیسوی یار

روی من و خاک در می فروش

رندی حافظ نه گناهیست صعب

با کرم پادشه عیب پوش

داور دین شاه شجاع آن که کرد

روح قدس حلقة امرش به گوش

ای ملک العرش مرادش بده

و ز خطر چشم بدش دار گوش


طبیب

شب چو بمیرم به سر کوی تو

زنده شوم صبحدم از بوی تو

می‌گذری خنده زنان از برم

می‌نگرم گریه کنان سوی تو

تا نگری جان و دل سوخته

بر سر هم ریخته در کوی تو

آمده‌ام اشک فشان از دو چشم

آب زنم خاک سر کوی تو

فاخته دیگر نکند یاد سرو

ساخته با قامت دلجوی تو

سوخته از خوی تو جان طبیب

کآتش جانسوز بود خوی تو


قاآنی

دامن وصل تو گر افتد به دست

پای به دامن کشم از هرچه هست

عشق توام چشم درایت بدوخت

مهر توام دست کفایت ببست

شوق رخت پرده‌ی عقلم درید

سنگ غمت شیشه‌ی صبرم شکست

رنگ رخت آب برونم ببرد

مشک خطت ریش درونم بخست

ای دلم از یاد دهان تو تنگ

ای سرم از ساغر شوق تو مست

چون تو گلی را دل و جان باغبان

چون تو بتی را دو جهان بت‌پرست

مهر تو در تن عوض جان خرید

عشق تو در بر به دل دل نشست

باز نگردیم ز حرف نخست

دست نداریم ز عهد الست

یار پریرو چو کمان کرد پشت

ناوک تدبیر برون شد ز شست

پای مرا بست و خود آزاد زیست

کرد مرا صید و خود از قید جست

جور ز صیاد جفاجو بود

ماهی بیچاره چه نالی ز شست

دام تو شد نام تو قاآنیا

باید ازین نام و ازین دام جست

وز مدد دادگر ملک جم

ساغر مِی داد نباید ز دست

محمد ابراهیم باستانی

کاش که من بال و پری داشتم

جانب کویش گذری داشتم

آتش عشقش چو بجانم فتاد

سوخت اگر بال و پری داشتم

می‌زدم آتش به نهال حیات

گر نه امید ثمری داشتم

گلشن حسن تو که شاداب باد

من هم از آن چشم بری داشتم

رفتی از این شهر و نگفتی که من

شیفته‌ی در به دری داشتم

دل به رهش پر زد و می‌گفت باز

کاش که من بال و پری داشتم