فاعلاتن مفاعلن فعلن
غرقهی بحر عشق
چند سالی است غم گرفته دلم
میندانم کهام کجا ز چهام
هر چه خواندم نموده او کِدِرم
از سؤالات بیبها کسلم
خواهم اینک رهم ز وادی غم
خواهم اشکی شوم ز دیده چکم
قطره گردم روم به پهنهی یم
غرقهی بحر عشق قطره چه کم؟
دم ز عشقی زنم که هیمهی دم
شعلهور سازد آتشی به دلم
حافظ
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصهی فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانهای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است
رهی معیری
بنگر آن ماه روي باده فروش
غيرت آفتاب و غارت هوش
جام سيمين نهاده بر کف دست
زلف زرين فکنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند که بيا
نرگسش جام مي دهد که بنوش
غير آن نوش لب که مستان را
جان و دل پرورد ز چشمة نوش
ديدهاي آفتاب ماه به دست
ديدهاي ماه آفتاب فروش؟