مستفعل مستفعل مفعولن

حشری همه روحانی

ذرات وجود منِ جسمانی

از عشقِ خدایی شده روحانی

باقی شده با فکر فنا در دوست

آزاد و رها از بدنی فانی

در خواب و خوری چون حَیَوان افسوس

زاسرار حقیقت تو چه می‌دانی

بخشی ز خدایت به تنت رفته

آخر ز چه او را ز خودت رانی

آنقدر به دنیا شده‌ای پابند

وآنقدر بری زعالم یزدانی

کز جسم بریدن نکنی باور

با باورِ حشری همه روحانی

تا چند به بازی تو ببازی عمر

تا کِی نکنی جمع پریشانی

مردار نباشی تو همه جانی

وآن دم بخدا تو به خدا مانی