مستفعل فاعلات فاعن

«گر عاشق و مِي پرستي اي دوست

از باده‌ي عشق مستي اي دوست

با پاي تلاش و قدرت عشق

از بند خرافه رستي اي دوست

با همت عشق در تكاپو

فارغ ز غم شكستي اي دوست

هم مسلم و هم يهود و بودا

تو دشمن هر گسستي اي دوست

گر هر چه بخوانمت هماني

نقش قلم الستي اي دوست

ور بين تمام خوب‌رويان

دل را به كسي نبستي اي دوست»

حتماً به خدات مي‌رساند

اين دل كه بدوي بستي اي دوست

قسمت داخل گيومه با اندكي تغيير از استاد كريمي نيا (كريما) مي‌باشد


فهمیدم از این همه تکاپو

نقشی زده روی آبم امشب

دیدم که ز حجم بحر عشقش

یک خرده تهی حبابم امشب


چون چشم درون من شده باز

جستم ز کریم یار دمساز

بِه باد بر این طبیعت ناز

احسنت بر این بسیط ایجاز


در خویش فرو شو از تن آزاد

می‌کوش دو بال خود کنی باز

در شوق وصال نا گزیری

از روی زمین کنی تو پرواز


سرو ناز

ای سروِ بلند، مایه‌ی ناز

عمرم شده با تو گفتنِ راز

ای روح بلند آسمانی

خواهی نکنم دوباره آغاز

تا آمدنی به سوی کویت

پرداختنِ خیال پرواز

از اوج، تو خود بیا کنارم

تا در بر تو دلم شود باز

معبود و عبید در برِ هم

یکتا شده این دو تایِ همساز


نگارِ دل‌سخت

ای دل به خدام با تو هم‌درد

اندر ظلمات این شبِ سرد

ای کاش ز آسمان بالا

آن فرد مرا خبر همی کرد

کز روی زمین ناله‌هایم

آیا برسد به گوش آن فرد

گر می‌رَسَدش چراک او هم

چونان دگران کرده‌ام طرد

بشنو ز دل ای نگار دل‌سخت

این ناله‌ی جانگداز پر درد

ای شاه به یاد کُشته‌ات باش

در اوج نبرد عشق این نَرد


دلِ حزین

آنان که دلی حزین دارند

در معبر او کمین دارند

وز شوق لقای آن پری‌روی

روز و شب خود غمین دارند

در اوج سما کنار آن ماه

وارستگی از زمین دارند

با خط درشت نور باران

بر پهنِ جبین چنین دارند

کز وصلت آن نگار طناز

در هر دو جهان غمی ندارند


زِ عشق ناگزیرم

چندی است به یاد تو اسیرم

باشد که به تو قرار گیرم

من نیز ز عشق ناگزیرم

در بند محبتت چو گیرم

آغشته به عشق حق خمیرم

تو بین خدائی و ضمیرم

بی‌دوستیت بسی حقیرم

بی عشق تو شاید ار بمیرم

محبوبه‌ی خویش را صغیرم

هر چند به عشق او کبیرم


بال پرواز

مقرون حبیب خویش در ناز

لبریز ز عشق ایزدی باز

گردیده به ساز عشق دمساز

تا می‌شنوی بیاید آواز

از روح مقدس خدایی

آن با همگان هماره همساز

ای جنتیان گشته در بند

در چنبره‌ی تمام و آغاز

برپا که نه از زمین توان رست

نگرفته ز عشق بال پرواز


بیگانه زِ خویش

دیشب به عروج رفته بودم

بس خیره‌ی ماه‌پاره رویت - آمیته به لای‌لایِ تویت

بیگانه ز خویش گشته بودم

گردیده‌ی آشنای کویت - مخمور میِ سبو سبویت

زنجیر و قفس شکسته بودم

مستهلک تار و پود مویت - چوگان ترا بگشته گویت

دستی ز افق گرفته بودم

رندانه صفت کشان به سویت - این سوته دلِ بهانه‌جویت


افسانه ی ماه

نور مَه ما چه دلنواز است - در خلوت تار شب به راز است

نجوای دل شبان تارش - چنگی است که‌اش همیشه ساز است

در درک حضور او نیاز است - گوش و دل و دیده‌ای که باز است

گر عاشق مستِ آن مَهی تو - می‌دان که وِرا هماره ناز است

در اوج به سوی او از این خاک - روحی ز بدن جدا نیاز است

توفیق رهیدن از زمین را - تنها سبکی چاره‌ساز است

افسانه‌ی ماه و ما بسانِ - پروانه و شمع جانگداز است

این قصه‌ی ماه و غصه‌ی ما - هان قصه‌ی محمود و ایاز است


هوشنگ ابتهاج

ای عشق همه بهانه از توست

من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی

وین زمزمه‌ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم

این گریه‌ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده‌ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتیّ مرا چه بیم دریا؟

توفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه، غم نیست

مست از تو، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟

رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام

آوازه‌ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر

کاینجا سر و آستانه از توست


حافظ

حسن تو همیشه در فزون باد

رویت همه ساله لاله گون باد

اندر سر ما خیال عشقت

هر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن درآید

در خدمت قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنه‌ی تو باشد

چون گوهر اشک غرق خون باد

چشم تو ز بهر دلربایی

در کردن سحر ذوفنون باد

هر جا که دلیست در غم تو

بی صبر و قرار و بی سکون باد

قد همه دلبران عالم

پیش الف قدت چو نون باد

هر دل که ز عشق توست خالی

از حلقه‌ی وصل تو برون باد

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمان دون باد


طبیب اصفهانی

دارد به سحر دعا اثرها

دست من و دامن سحرها

هر شب به امید وعده‌ی تو

چشمم شده فرش رهگذرها

از باخبران نشد سراغی

جستیم خبر ز بی خبرها

آزرده دلم هزارم افسوس

افتاده‌ی دام خوش کمرها

هر چند طبیب تلخکامی

ریزد نی نامه‌ات شکرها


عطار

هر شور وشری که در جهان است

زان غمزهٔ مست دلستان است

گفتم لب اوست جان، خرد گفت

جان چیست مگو چه جای جان است

وصفش چه کنی که هرچه گویی

گویند مگو که بیش از آن است

غمهاش به جان اگر فروشند

می‌خر که هنوز رایگان است

در عشق فنا و محو و مستی

سرمایهٔ عمر جاودان است

در عشق چو یار بی نشان شو

کان یار لطیف بی‌نشان است

تو آینهٔ جمال اویی

و آیینهٔ تو همه جهان است

ای ساقی بزم ما سبک‌خیز

می‌ده که سرم ز می گران است

در جام جهان نمای ما ریز

آن باده که کیمیای جان است

ای مطرب ساده ساز بنواز

کامشب شب بزم عاشقان است

از رفته و نامده چه گویم

چون حاصل عمرم این زمان است

ما را سر بودن جهان نیست

ما را سر یار مهربان است

این کار نه کار توست خاموش

کین راه به پای رهروان است

کاری است بزرگ راه عطار

وین کار نه بر سر زبان است

سعدی

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر

چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمی‌توان تافت

وز روی تو در نمی‌توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست

چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان

بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی

در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید

آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان

تا جان داری نمی‌توان جست

ور سر ننهی در آستانش

دیگر چه کنی دری دگر هست؟


طبیب اصفهانی

از هجر بت یگانه‌ی ما

خون می‌چکد از ترانه‌ی ما

برخاست ز آسیای افلاک

افغان ز شکستِ دانه‌ی ما

افتاده زمین خراب و بی خود

از ناله‌ی عاشقانه‌ی ‌ما

در بحر وجود همچو گوهر

با خود بود آب و دانه‌ی ما

وارسته ز خود شدیم و گردید

اوج فلک آشیانه‌ی ما

صد طعنه زند به لاله و گل

خار و خس آشیانه‌ی ما

از دولت عشق پادشاهیم

غم لشکر و دل خزانه‌ی ما

خارای غم و حریر محنت

فرش است در آستانه‌ی ما

بر خویش طبیب پیچد افلاک

از خنده‌ی بی‌خودانه‌ی ما

عاشق اصفهانی

رازی که نشد در آسمان فاش

در میکده گفت رند قلاش

ای نقش رخ تو خوشتر از جان

جانم به فدای دست نقاش

شمشیر ز دست غمزه مستان

گو جان جهان فکار می‌یاش

هر کس گذرد ز هر دو عالم

دلدار دهد بر آستان جاش

می‌بود بهشت اگر نمی‌بود

در کوی بتان هجوم اوباش

هرگز نخورم غم از در آیی

در حلقه‌ی می کشان قلاش

گر جان نبود بقای جانان

ور سر برود فدای سوداش

ای چاره‌ی رنج دوریت مرگ

در کوی تو مرده بودم ای کاش

عاشق تو به فکر روز روشن

خورشیدی و منکر تو خفاش

قاآنی

ای شیخ چه دل نهی به دستار

گر مرد دلی دلی به دست آر

بالای بتان بلای جانست

یارب دلم از بلا نگهدار

تن لاغر و بار عشق فربه

صبر اندک و جود دوست بسیار

ای دوست به عمر رفته مانی

ترسم که نبینمت دگر بار

آهم به دلت نکرد تأثیر

در سنگ فرو نرفت مسمار

ای کاش چو عید نیک بختان

باز آیی و بینمت دگر بار

هم گل برم از رخت به خرمن

هم می کشم از لبت به خروار

دزدیست دو سنبلت زره پوش

مستیست دو نرگست کماندار

پوشیده به زیر سنبلت گل

روییده به دور نرگست خار

امروز مراست بخت منصور

کز عشق توام زنند بر دار

گفتم شب تیره پیشت آیم

تا سایه نباشدم خبردار

غافل که ز آه آتشینم

صد روز بر آید از شب تار

ای ماه پریرخان خلخ

ای شاه شکر لبان فرخار

خار ستمم ز دیده برکن

بارالمم ز سینه بردار

با دوست جفا نمی‌کند دوست

با یار ستم نمی‌کند یار

مردم به نسیم روح خرم

ما از نفحات وصل دلدار

خون خوردنم از غم تو آسان

جان بردنم ازکف تو دشوار

چون حسن تو عشق من جهانگیر

چون زلف تو بخت من نگونسار

از حسن تو همچو نقش بی‌جان

هرکس زده پشت غم به دیوار

سعدی

تا حال منت خبر نباشد

در کار منت نظر نباشد

تا قوت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

آیین وفا و مهربانی

در شهر شما مگر نباشد

گویند نظر چرا نبستی

تا مشغله و خطر نباشد

ای خواجه برو که جهد انسان

با تیر قضا سپر نباشد

این شور که در سر است ما را

وقتی برود که سر نباشد

بیچاره کجا رود گرفتار

کز کوی تو ره به در نباشد

چون روی تو دلفریب و دلبند

در روی زمین دگر نباشد

در پارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد

گر حکم کنی به جان سعدی

جان از تو عزیزتر نباشد


عراقی

این حادثه بین که زاد ما را

وین واقعه کاوفتاد ما را

آن یار، که در میان جان است

بر گوشه‌ی دل نهاد ما را

در خانه‌ی ما نمی‌نهد پای

از دست مگر بداد ما را؟

روزی به سلام یا پیامی

آن یار نکرد یاد ما را

دانست که در غمیم بی او

از لطف نکرد شاد ما را

بر ما در لطف خود فرو بست

وز هجر دری گشاد ما را

خود مادر روزگار گویی

کز بهر فراق زاد ما را

ای کاش نزادی، ای عراقی

کز توست همه فساد ما را


سعدی

سرمست درآمد از درم دوست

لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین

در خود به غلط شدم که این اوست

رضوان در خلد باز کردند

کز عطر مشام روح خوش بوست

پیش قدمش به سر دویدم

در پای فتادمش که ای دوست

یک باره به ترک ما بگفتی

زنهار نگویی این نه نیکوست

بر من که دلم چو شمع یکتاست

پیراهن غم چو شمع ده توست

چشمش به کرشمه گفت با من

در نرگس مست من چه آهوست

گفتم همه نیکوییست لیکن

اینست که بی‌وفا و بدخوست

بشنو نفسی دعای سعدی

گر چه همه عالمت دعاگوست


آذر بیگدلی

یارم ز وفا چو دست گیرد

از دست من آنچه هست گیرد

صیاد کسی است کو تواند

صیدی که ز دام جست گیرد

مشکن دلم از جفا که ترسم

بنیاد وفا شکست گیرد

بیجاست نیاز غیر کآخر

بت جانب بت پرست گیرد

دشمن اگرم فکند از پای

غم نیست که دوست دست گیرد

گر دست دهد که مِی بنوشم

هشیار کجاست مست گیرد

عراقی

ساقی قدحی شراب در دست

آمد ز شراب خانه سرمست

آن توبه‌ی نادرست ما را

همچون سر زلف خویش بشکست

از مجلسیان خروش برخاست

کان فتنه‌ی روزگار بنشست

ماییم کنون و نیم جانی

و آن نیز نهاده بر کف دست

آن دل، که ازو خبر نداریم

هم در سر زلف اوست گر هست

دیوانه‌ی روی اوست دایم

آشفته‌ی موی اوست پیوست

در سایه‌ی زلف او بیاسود

وز نیک و بد زمانه وارست

چون دید شعاع روی خوبش

در حال ز سایه رخت بربست

در سایه مجو دل عراقی

کان ذره به آفتاب پیوست


سعدی

سرمست درآمد از خرابات

با عقل خراب در مناجات

بر خاک فکنده خرقه‌ی زهد

و آتش زده در لباس طامات

دل برده‌ی شمع مجلسِ او

پروانه به شادی و سعادات

جان در ره او به عجز می‌گفت

کای مالک عرصه‌ی کرامات

از خون پیاده‌ای چه خیزد

ای بر رخ تو هزار شه مات

حقا و به جانت ار توان کرد

با تو به هزار جان ملاقات

گر چشم دلم به صبر بودی

جز عشق ندیدمی مهمات

تا باقی عمر بر چه آید

بر باد شد آن چه رفت هیهات

صافی چو بشد به دور سعدی

زین پس من و دردی خرابات

انوری

کارم ز غمت به جان رسیدست

فریاد بر آسمان رسیدست

نتوان گله‌ی تو کرد اگرچه

از دل به سر زبان رسیدست

در عشق تو بر امید سودی

صد بار مرا زیان رسیدست

هرجا که رسم برابر من

اندوه تو در میان رسیدست

این آب ز فرق برگذشته است

وین کارد بر استخوان رسیدست


عاشق اصفهانی

منعم مکن از لب شکرخند

کز چنگ مگس نمی‌رهد قند

درکش می صاف و بوسه‌ای چند

بستان ز پریرخی شکرخند

نیرنگ نگر که از نگاهی

ما بنده شدیم و او خداوند

می نوش که بر تو گردد آسان

مشکل شده آنچه بر خردمند

خوش آن که به روز من نشیند

آن بی‌خبرم که می‌دهد پند

خدمت گنهی وفا گناهی

تا از نظرش کدام افکند

آن دل که ز هر چه هست کندیم

بستیم به آن نگار دلبند

ملک جمم ار بوَد فروشم

تا از تو خَرَم کرشمه‌ای چند

صد خارِ کشیده خنجر و من

با شاخ گلم هوایِ پیوند

عاشق به دو زلف او نمی‌بست

دل از دو جهان اگر نمی‌کند