مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن

سالک دریوز او

نامه‌ای از دوست دی قِصّه‌ی امروز ما

چهرِ پر از مهر او ماه شب‌افروز ما

می‌بَرَد آرامِ جان زین بدنِ ناتوان

خنده‌ی افسون او ناله‌ی جانسوز ما

بند علایق به جز عُلقه‌ی معبود خویش

مانعِ ایصالِ او دشمن کین‌توزِ ما

جُستنِ او در زمین دیدنِ او در زمان

جز نشنیدن از او می‌طلبد او زِ ما

همتی ای همرهان تا که گسستن توان

غفلتِ زو بُگسل و روی زمین‌دوز ما


مولوی

مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگو

ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو

ای شه و سلطان ما ای طربستان ما

در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو

نرگس خمار او ای که خدا یار او

دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو

ای شده از دست من چون دل سرمست من

ای همه را دیده تو آنچه گزیدی بگو

عید بیاید رود عید تو ماند ابد

کز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگو

در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر

زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو

می‌کشدم می به چپ می‌کشدم دل به راست

رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو

می به قدح ریختی فتنه برانگیختی

کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو

شور خرابات ما نور مناجات ما

پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو

ماه به ابر اندرون تیره شده‌ست و زبون

ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو

ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد

چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو

عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی

گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو

مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم

عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو


عطار

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است

روزن دل برگشا حاضر و هشيار باش

نيست کس آگه که يار کی بنمايد جمال

ليک تو باری به نقد ساخته ی کار باش

لشگر خواب آورند بر دل و جانت شکست

شب همه شب همدم ديده ی بيدار باش

گر دل و جان تو را دُر بقا آرزوست

دم مزن و در فنا همدم عطار باش


عاشق اصفهانی

تاجر عشقم به كف مایه و سودم وفا

تا كه شود مشتری تا چه دهد در بها

ما و دل بی نصیب هردو فقیر وغریب

تا كه شود مهربان تا كه شود آشنا

عذر جفاكاریت مزد وفاداریم

از سر بالین مرو بر سرخاكم بیا

روی تو عالم فروز خوی تو بی جرم سوز

حسن تو دانا فریب عشق تو مرد آزما

می كشدم داد خواه بر سر راه تو دل

مهر دهانم ادب بند زبانم حیا

تیغ فلک خون چكان تیر بتان در كمان

زین طرفم الامان زان طرفم مرحبا


عباس خوش عمل کاشانی

تا که برافروخت جام ؛ عشق علیه السّلام

داد به مستان پیام ؛ عشق علیه السّلام

ساحت میخانه را ، گلشن توحید کرد

با نفس مشک فام ؛ عشق علیه السّلام

ناهی بیدار را ، داد برات حضور

آمر حی لاینام ؛ عشق علیه السّلام

رتبه ی پیغمبری ، یافت ز نیک اختری

برد ز دلها ظلام ؛ عشق علیه السّلام

زهد ریا را نخست ، کرد به عزم درست

بر همه یاران حرام ؛ عشق علیه السّلام

زاغ تفرعن به بند ، با یدبیضا فکند

کبک بهشتی خرام ؛ عشق علیه السّلام

از شررستان شر ، لاله بر آورد سر

با دم خیرالانام ؛ عشق علیه السّلام

ساخت چو از می وضو ، کرد به میخانه رو

داد به رندان سلام ؛ عشق علیه السّلام

در قدح اهل درد ، دُرد صمیمانه کرد

ساقی کأس الکرام ؛ عشق علیه السّلام

وسوسه کاران عقل ، بنده ی خاص ویند

تا که دهد بار عام ؛ عشق علیه السّلام

پخته شو ار عاشقی ، راهرو صادقی

دست نگیرد ز خام ؛ عشق علیه السّلام

مطلع حسن ازل ، تا به ابد بود و هست

شاعر حسن ختام ؛ عشق علیه السّلام


عباس خوش عمل کاشانی

هر نفس از پای دل خار هوس می‌کشم

وه که چه خواری از این هرزه مرس می‌کشم

بر در پیر مغان توبه چه گیرد عنان

دست جلو می‌برم پای چو پس می‌کشم

داده اسارت مرا گوهر آزادگی

زان همه بر لوح دل طرح قفس می‌کشم

تا که به زندان شوم همدم یوسف رخی

تن به قضا می‌دهم ناز عسس می‌کشم

طایر جان تا شود معتکف طور عشق

از قفس تن رها پر به قبس می‌کشم

عیش مهنا چو شد با همه کس می‌کنم

جور مهیا چو شد از همه کس می‌کشم

گر همه بر باطلم یا حقم و مقبلم

حلقه به گوش دلم تا که نفس می‌کشم

عبید زاکانی

ای خط و خال خوشت مایه‌ی سودای ما

ای نفسی وصل تو اصل تمنای ما

چونکه قدم می‌نهد شوق تو در ملک جان

صبر برون می‌جهد از دل شیدای ما

چتر همایون عشق سایه چو بر ما فکند

راه خرابات پرس گر طلبی جای ما

از رخ زیبای تو قبله‌گه عام را

کعبه‌ی دیگر نباد دلبر ترسای ما

مردم لولی وشیم ما که و سجده کدام

رای هزیمت گرفت عقل سبک رای ما

صوفی افسرده را زحمت ما گو مده

رو تو و محراب زهد ما و چلیپای ما

رطل گران را ز دست تا ننهی ای عبید

زانکه روان می‌برد عمر سبک پای ما