فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن

همه جا سوی تو پویم

همه جا سوی تو پویم ز همه روی تو جویم

تو بخوان راز مگویم تو بگو من ز چه گویم

همه جا جلوه‌ی رویت به تمنای وصولت

عجب است اینکه بباید ز همه دست بشویم

منِ حیرانِ رخت را صنما کاش که می‌شد

که بنالم به کنارت و همی با تو بگویم

به ندایی ز درونم تو بیا یار که خستم

ز پِی‌ات گشتن و از شوق وصالت همه مویم

اگر از عشق وصولت و زِ گرمیّ وجودت

نه مرا بود امیدی به جهان پس ز چه رویم


شود آیا

شود آیا رسم آخر ز خودم سوی تو یارا

ز همه دونیِ دنیا بکشم بال به بالا

دل مجنون شود آیا خنک از آتش عشقی

که بیافروخته آتشکده‌ی نرگس لیلا

غم محبوسی عالم شود آیا ز تن من

چو تکانم ز غبار این بدن خاکی خود را

بصرم جز رخ تابان تو جانا شود آیا

که دگر هیچِ دگر جلوه نیابد برت او را

شب ظلمانی عشاق به انوار جمالت

شود آیا که شوم در پی عیشت طی فردا

که من آنجا رسم ای‌جان به‌امید رخ دلدار

نشوم جز شود آیا به بَرَش طالب اعلی

بشود پاره تمام بدنی بند ز دنیا

به امید آنکه پَرَد جان شود آیا به مُعَلّی

ز بدن جز هوس وصل صنم بار الها

بکَنَم بو که به مقصود رسم من شود آیا


اشک سرخ

شررعشق چنان سوخته جان و تن عاشق

که به‌جز یار نه از عشق ‌اثر مانده نه عاشق

خُنُکِ خلوت و مستیّ و شراب و برِ دلدار

نتوان جُست جز اندر دلِ صاحبدل عاشق

چه شود گر نشود عاشق دلباخته مجنون

وَ دلِ سوخته‌اش نیز به لیلی همه شایق

ز چه سوهانِ بدن دشنه‌ی غم تیز نماید

همه زین است که از یار دَرَد پرده‌ی عایق

برو ای‌ دل ز غمِ هجر همی ‌سُرخ تو می‌گِری

که نه‌ای لایق وصلش نَکَنی تا زعلایق


شفیعی کدکنی

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم تو ندانی چه گناهی ست

خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی

خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشته‌ی جان دست گسستن بود آسان

لیک مشکل بود این رشته‌ی مهر تو گسستن

امشبم اشک بیازرد و خدا را که چه ظلمی ست

ساقه‌ی خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست

آهوی وحشی و در چشمه‌ی روشن نگرستن