مفتعلن مفاعلن فعولن

عشق عزیز

سوی تو چون ز خلق دل بکندم

بر همه جز تو ماه دیده بندم

جُستمت و خود آمدم به کویت

من نروم دگر مگر برندم

مست می خبر شدم ز ساقی

واعظ بی خبر مده تو پندم

عشق عزیز، جز تو کس ندارم

دل به تو دادم و ز غیر کندم

یاد رخت نمی‌شود فراموش

از سر کینه هم اگر زنندم


می‌دهدت جواب گر که خوانیش

می‌طلبم در این جهان من آن کیش

کین سخن خداست رو به دل ریش

هیچ نباشد این ز جانب من

که ندهم جوابِ بنده‌ی خویش

او بکند طلب ز من عطایی

من نکنم عطا به وی از آن بیش

جهل و فرامُشیّ توست خوبم

آنچه که ناامیدی‌ات بنامیش

لحظه‌ی دادنِ عطا فراموش

می‌کنی‌اش وَ یا نمی‌شناسیش