فعلات فن فعلات فن فعلات فن فعلات فن
و بهشت ساده نمیشود
مده فرصتی تو ز دست خود که دگر اعاده نمیشود
تو کنون بنوش بسا دگر به سبوت باده نمیشود
سر راه خود چو فتادهای نگری مرو تو به سادگی
چه بسا به جادهی دیگری که کسی نهاده نمیشود
کمکی ز تو به فتادگان چو گرفته دست ز دیگران
به تو هدیهای ز خدا بُوَد که به هر که داده نمیشود
به ره خدا تو کمک نما که کمک نمیکندت خدا
چو به دست گیری بندگان فقط او اراده نمیشود
چو غم همه بخورد کسی رهد از حقارت بندگی
به سرای عشق خدا شود و دوباره زاده نمیشود
هاتف اصفهانی
چه شود به چهرهی زرد من ، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من ، به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را ، تو مَهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را ، که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تَفقُد و گر ستم، بُود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون ، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیالهی ما که خون ، به دل شکستهی ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهی غمم بُود از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از برَش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
رشحه
چه شود اگر که بری ز دل همه دردهای نهانیم
به کرشمههای نهانی و به تفقدات زبانیم
نه به ناز تکیه کند گلی نه به ناله دلشده بلبلی
تو اگر به طرف چمن دمی بنشینی و بنشانیم
ز غم تو خون دل ناتوان، ز جفات رفته ز تن توان
به لب است جان و تو هر زمان، ستمی ز نو برسانیم
ز سحاب لطف تو گر نمی، برسد به نخل امید من
نه طمع ز ابر بهاری و نه زیان ز باد خزانیم
بودم چو رشحه دلی غمین، الم و فراق تو در کمین
نشوی به درد و الم قرین، گر از این الم برهانیم