مفعولاتن مستفعلن
تنها تنها از او بگو
باز اِی دل کردم رو بدو
بنشستم با او رو به رو
گشتم مست از او ناگهان
در دستم بنهاد او سبو
هشیاری میرفت از سرم
کو میگفت اسراری مگو
در شهرش میبرد او مرا
میگشتم با او کو به کو
دیدی آخر ای هم قفس
بازی خوردم از عشق او
مستی چون رفت او هم نبود
یاران کو آن مهپاره رو