مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن

برده بُدَت به نزد خود دوستترين خداي تو

آه، زمين فتاده اي؟ با مددش تو پا بشو

مست شو از سبوي او چرخ بزن به سوي او

مان تو دگر كنار او همچو فرشته ها بشو


هوشنگ ابتهاج

نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمان

سوی تو میدوند هان ای تو هميشه در ميان

آه که می‌زند برون از سر و سینه موج خون

من چه کنم که از درون دست تو می‌کشد کمان

پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم

کز نفس تو دم به دم می‌شنویم بوی جان

پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم

آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان

ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ

بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان

هر چه به گرد خویشتن می نگرم در این چمن

آینه‌ی ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان