مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن

نیت ما را تو ببین چهره مکن یار دژم

عشق و صفا مهر و وفا ده تو به ما دوست نه کم

زنده کنی نطق مرا رو که کنی بر طرفم

صاف نگه می‌کنمت بین که چسان اشک چکم


هوشنگ ابتهاج

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا

سایه‌ی او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم

یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز

کان صنمِ قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده‌ی من

آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او

تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گُم‌ بوده نگر، تافته بر فرق فلک

گوهری خوب‌نظر، آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند

رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم

بانگ لک‌الحمد رسد، از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم

تا نشوم سایه‌ی خود، باز نبینید مرا


حسین منزوی

بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو

هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخت تو و ورطه تو و ساحل و طوفان همه تو

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو

شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی

جاذبه‌ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو ، باران همه تو