فعن فعن فعن فعن فعن فعن فعن فعن
توحید
اگر جبین به بندگی بیاوری به روی خاک
امید باشدت توان رها شدن از این مغاک
اگر طپد همه وجود تو به باور خدا
وگر خدائیان به گرد تو، ز دشمنان چه باک؟
تو پارهای ز حق شوی اگر ز خواب پاشوی
چرا به جای آن کنی تو خود به شیطنت هلاک؟
و با خدا یکی شوی و با همه جهان او
به عشق او اگر که خود کنی ز غیر او تو پاک
رها نما فریب این جهان پست بی خدا
فقط بگو «خدا، مرا جدا نما زِ ماسواک»
نگه بدان پری فتاده بود
پیالهی وجود ما چو از تو پر ز باده بود
سلوک سخت عاشقی به شوق تو چه ساده بود
توی سِتاده بر فراز قله ناظری که خلق
ز هر طرف به سوی تو دلی به ره نهاده بود
در این صعود سخت و خوش ز کوه قاف مشکلات
ببین که عشق تو سوار سالکی پیاده بود
الا رفیق رهسپار سوی او ز پشت کوه
نگاهِ سویِ قلهی تو هم بدو فتاده بود
شعاعهای دایره به مرکزی رسد کز آن
اشعههای نور مهر خود برون داده بود