مستفعلن مفتعلن مستفعلن مفتعلن
باید رها شد ز فریب
ای خلق خوابید شما بینید رؤیا بخدا
رفتید بس راه خطا گشتید از او چو جدا
بیدار این خفته شود از بندِ تن چون برهد
جز عشق او دم نزند تنها همین است هدا
دلبستگیها به فریب والله هیچ است همه
آرام کن های و هوا تا بشنوی زو تو صدا
بدبخت بودی تو کجا مشغول و محبوس جهان
آن روز کان روح روان رو بر تو میداد ندا
دِینت به آن خوب مَلَک عشق است بر او نه جز او
پس وام خود را به پری کِی مینمایی تو ادا
از خویش بیرون شو دمی بر گرد او بین که چسان
یکسان همه محو رخش در پیش او شاه و گدا
میدیدم آن شب بخدا با چشم خود بهر حبیب
روحی که میرفت ز تن جانی که میگشت فدا