مستفعل فاعلات مستفعل فن

عاشق که شوی

عاشق که شوی بر آن نگارین رخِ ماه

گردی تو اگر بر آن برین عشق گواه

در گردش جام می به دستان ازل

مستیت بشوید از تو هر بار گناه

هرچند که با جهالت و غفلت از او

سخت است جدا نمودن راه ز چاه

پایسته‌ی عشق گر بمانی همه جا

بر اوج خدا رسی از این چاهِ تباه

در شوق وصال محو شد فاصله‌ها

بین چون کندت حبیبِ دل نیم نگاه

هر چند شبی هزار بارت بکشد

خوش باش، هزار بار هم زاده شوی


گیریم وطن به سلطه برتر بشود

ارزد اگر او به ارزش آخر بشود؟

در گسترش فساد اول بشود؟

در فقر و به اعتیاد هم سر بشود؟


ای خلق فرا خوانده شدید

ای آدمیان که از خدا رانده شدید

وز لذت وصل او جدا مانده شدید

وی خلقِ پر از عیوبِ عریان که همه

با جامه‌ی تن ز روح پوشانده شدید

نومید ز رحمت و ز عشقش به شما

از حجم گناه خود هراسانده شدید

در حل چراییِ جدایی ز خدا

با این همه علم خویش درمانده شدید

مژده که برای وصل آن یار قدیم

یک بار دگر به سوی او خوانده شدید