فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

این همانی

اگر عاقلی تو موسی وَ نه مست چون شبانی

ارنی بگوی شاید شنوی که لن ترانی

بنیوش در درونت تو گسسته از برونت

به سکوت از هیاهو دو کلام زین معانی

ز غرور دور باشی وَ به عشق اگر گذاری

به خلوص یک دو گامی به مسیرِ یارِ جانی

گذری اگر ز دنیا وَ تمام پستی آن

شوی ار به شوقِ وافر به بقای حق تو فانی

تو دگر بشر نباشی به خدای بسته باشی

خوری آب زندگانی وَ هم اینی و هم آنی


تو چرا نه اینچنینی

چه شمیم عنبرینی ز بتِ به عشق عجینی

به خدا به جز رسیدن به وی‌ام نبوده دینی

دگران چگونه آیا نگران آنچه دارند

نگران نه از فراقند و رضا به کمترینی

ز شراب وصل، مستی سه طلاق عقل داده

که رها شود ز هستی به امید نازنینی

چه عذاب دردناکی نکند اگر به ما او

به کلام خوش طنینی نه نگاه دلنشینی

به بهای دوست بفروش همه دُنییِ زمینی

به امید آن زمانی که به جز رخش نبینی


مرغ دل

هله مرغ دل کجایی به قفس چسان بمانی

نظری به خویش بنما تو نه اهل این مکانی

تو ز عالم سمائی نکند که پاک خود را

به فرامُشی سپردی که چنین بی‌فغانی

بشکن قفس رها شو بپر ای عقاب خوش‌پر

ره کوه قاف پیما که تو اهل آن مکانی

دل خود مساز خالی تو ز عشق وصل سیمرغ

و بیا به جمع سی مرغ اگر اهل بی‌دلانی

نسزد به راه وصلش ز تو لحظه‌ای قراری

نه تو و غم فراقش نه تو و سُرور آنی


سعدی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی


شیخ بهایی

بگذر ز علم رسمی، که تمام قیل و قال است

من و درس عشق ای دل! که تمام وجد و حال است

ز مراحم الهی، نتوان برید امید

مشنو حدیث زاهد، که شنیدنش وبال است

طمع وصال گفتی که به کیش ما حرام است

تو بگو که خون عاشق، به کدام دین حلال است؟

به جواب دردمندان، بگشا لب ای شکرخا!

به کرشمه کن حواله، که جواب صد سؤال است

غم هجر را بهائی، به تو ای بت ستمگر

به زبان حال گوید که زبان قال لال است


طبیب اصفهانی

ز نکویی آنچه باید همه را تمام داری

چه شود اگر بگویی صنما چه نام داری

نه ز دوستی وفایی نه به دشمنی جفایی

همه حیرتم نگارا که سر کدام داری

منم و دلِ فگاری به تو دادم اختیارش

ز غمش بسوز و خون کن سر هر کدام داری

نرسی طبیب آسان به حریم کوی جانان

که به راه عشقبازی غم ننگ و نام داری


سعدی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی