مفاعلن فن مفاعلن فن مفاعلن فن
چنین تو میکوش
بشر چگونه مرا کنی تو چنین فراموش
به خانقاهت نگیریَم تنگ شبان در آغوش
من آمدم تا شوی تو شاید ز خواب بیدار
به یاد من چون شراب عشقی نمیکنی نوش؟
هماره هستم کنار آنکو مرا بخواند
به هر دمی که برای وصلم زند دلی جوش
چرا کنی حمل تو بار سنگین دوریم را
نمیگذاری گناه غفلت زمین تو از دوش؟
به کعبهی عشق سفر نما از پشیز دنیا
جمال من را نگر شوی تا ز شوق بی هوش