ترنم محراب
دل وقت سحر پا شد و خوابش بگرفت
با یار سرِ راز و نیازش بگرفت
چون با غزل و شور نمازش را خواند
محراب عبادتکده آتش بگرفت
بی خود شده و مست از این نزدیکی
کام از لب گلگون خرابش بگرفت
دنیای وی از آنِ شمایان ای خلق
چون غرق شد او در وی و راهش بگرفت
او حمد نخواند که دگر محراب است
در شعر و دفی کو ز خدایش بگرفت
برخیز
برخیز که محبوب، ترا میخواهد
او حالِ تو را بیش زِ تو میداند
باشد که دمی عشقِ وِ را بر یاران
این خلق همه منتظرت میماند
یک عمر به امید وصالش اکنون
تردید چرا چونکه ترا میخواند
سرمستِ شرابی ز کفی وحدانی
لاخوف که او عشق به ما میبارد
تقدیم به دریای پر از عشقش جان
تسلیم به هر حکم که او میراند