مستفعلن فن مستفعلن فن

بَر غَم بتازم

آتش زنی گر بر جان تو بازم

می‌سوزم و با سوزَش بسازم

رو بر من آور تا در برِ تو

شادان و خندان بَر غم بتازم

بی تو چگونه من بگذرانم

با مرکبی لنگ راه درازم

رخ بر متاب از من چون ببینی

بر دیدن روی خود نیازم

با تو ننالم پس با که نالم

جز تو که داند در سینه رازم


آرام جان

یاد آرم آری آن شب که در آن

ماهِ شبم بود مهتاب باران

آن شب که من را تا نیمه‌ی شب

از عشق خود تو کردی لبالب

آرامِ جانم روحِ روانم

سر برنهادی بر بازوانم

در دیده هایت اشکی روان بود

سوزان کلامت آتشفشان بود

از گرمیِ تو من در گرفتم

آن لحظه‌ای که‌ات در بر گرفتم


حافظ

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم لله

آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

یا جام باده یا قصه کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبه استغفرالله

مهر تو عکسی بر ما نیفکند

آیینه رویا آه از دلت آه

الصبر مر و العمر فان

یا لیت شعری حتام القاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

حافظ

عیشم مدام است از لعل دلخواه

کارم به کام است الحمدلله

ای بخت سرکش تنگش به بر کش

گه جام زر کش گه لعل دلخواه

ما را به رندی افسانه کردند

پیران جاهل شیخان گمراه

از دست زاهد کردیم توبه

و از فعل عابد استغفرالله

جانا چه گویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست

از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ

درس شبانه ورد سحرگاه


حافظ

چندان که گفتم غم با طبیبان

درمان نکردند مسکین غریبان

آن گل که هر دم در دست بادیست

گو شرم بادش از عندلیبان

یا رب امان ده تا بازبیند

چشم محبان روی حبیبان

درج محبت بر مهر خود نیست

یا رب مبادا کام رقیبان

ای منعم آخر بر خوان جودت

تا چند باشیم از بی نصیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتی

گر می‌شنیدی پند ادیبان