مستفعلن مفتعلن فعولن

خاکیان

واعظ مگو از سرِ خود پرستی

در کوی مستان تو ز نیک دستی

ما را مترسان ز عذاب دوزخ

دور از کسی نیست خدای هستی

در محفل عشق گناهِ نخوت

بس مرشدان کرد دچار پستی

با خاکیان خنده کنان نشینی

آنگه که از خویشتنت گسستی

دانی که کی مست می الستی

وقتی ز هر فکر جز اوی رستی


صعود بعد از هبوط

با خودسری روحِ روان بخستیم

او بر زمین خورد از آنچه پستیم

از اصلِ او چون که به خود گسستیم

در دامگه وَه که چه غافل استیم

گفتیم آری و ز جای جستیم

اکنون که ما مست می الستیم

در جاریِ عشق شناور استیم

از آنچه بودست و نبود رستیم

با ساغر وحدت او چو مستیم

دیدیم یک چون که دو دیده بستیم