فعلات فاعلاتن فاعلاتن فعلاتن

عشق گرامی

ز میان فرقه‌ها هان، همتی ای همه کاران

که شوید انحصاراً رهرو عشق نثاران

سر پر شرار ای دوست، وَ دلِ سوختگان را

بپذیر در برت از جمع ما جز تو نداران

چو نگاه بر رفیقان با محبت بنمایی

برکت چو دوش باران غرقه سازد تن یاران

همه جا تو می‌نمایی، شعر تر از تو بگویند

به ترنم بهاران مست تو باده گساران

بدنم خدا تو بنما زاتش شوق وصالت

اندر این سرای شیطان مرکب روح سواران


به خودت قسم که هستی

به خودت قسم که دانم ای خدایم که تو هستی

تو بلند قامت استی در جهانی همه پستی

به کف نیازمندان نازنینا بده دستی

بگشا به روی ما تو آن دری را که نبستی

نکنم چگونه با تو عاشقی، باده پرستی

چو تو می‌دهی مِی عشق کِی شوم خسته ز مستی

نگهی نمای بر ما از سریری که نشستی

بکن آشتی تو با ما باز بند آنچه گسستی

و خدای دم برآرد تا تو بنیوشِ دم استی

و بلی توان بگفتن تا که تو مست الستی