ز دوریش درد بجو اندکی
اگر که از مصحف حق در شکی
به گوش جان گیر ز من درسکی
نگاه تحقیر میانداز بر
کلامهای به نظر کوچکی
چه بحرهایی که بیامد پدید
ز بارش اندک هر برفکی
ز عشق وصلش به خدا عاقبت
به قاف سیمرغ رسد مرغکی
برای آیندهی وصل آمدی
نمان چنین حبس که در اینکی
چه کردهای در کف میدان عمر
ز دانشِ تجربه داران عمر
چقدر پر گشته به انبان عمر
به زندگی این همه کوشد بشر
که گیرد آرام به پایان عمر
چو این تن خالی بی روح را
ز سر فتد غلغل جوشان عمر
صعود یا ماندنِ او در زمین
کدام آورده ز تاوان عمر
بدین سرا دل تو مبند ای بشر
گذشت باید چو ز دالان عمر
چگونه از بند رهایم کنی؟
در این سرا آب به نزد کسی است
که بی عطش هست و بر آن تشنه نیست
ولی عطش را به کسی دادهاند
که تشنه و در بر او آب نیست
بیا و بشنو که به دنیای دون
نتیجهی این لغز تلخ چیست
به زندگی بند شود پای او
کسی که جز عشق در او درد نیست
کسی که در فکر جدایی ز خلق
به نزد حق خواست خدایی بزیست
خدای من کفر نگویم ولی
همین تو را رسم ز مردانگی است؟