مستفعلن مفاعلن فاعلن

شاید که عنقا شوی

تا یارِ آن هماره یکتا شوی

می‌گویمت چه‌ها که شیدا شوی

دانی چکار می‌کنم با تو من

تا چشم خود گشوده بینا شوی

ای خواب مانده پر خطر بر گسل

دارم صدات می‌کنم پا شوی

زان پیش‌تر که زیر آوار و خاک

در خواب مانی و به سفلا شوی

ای خوبِ من زمین تکان می‌خورد

بیدار شو که سوی اعلا شوی


در بر نگار خود نه کمتر از آن

وقتی که زخم می‌خورم بی امان

در بی کسی توسط ناکسان

در تاخت‌های این گسسته عنان

اسب چموش نفس دنیاگران

عقبای عشق او طلب می‌کنم

زانکو نهان شده است در عمق جان

وز چشمه‌ی دو چشم مست نگار

رود نگاه سوی قلبم روان

یک چیز خواهم از جهانت خدا

با من در این جهان تو تنها بمان