کو دیگری لایق معبودیم
روی تو را نقش زدم در ضمیر
باز آمدی در دلم اما چه دیر
پیش گدایان درت باز آی
گاهی عزیزم ز سریرت به زیر
هستی و گویی به میان نیستی
صیاد دل رحم نما بر اسیر
کو چارهای جز به تو دل بستنم
آخر زنی تو ز چه قلبم به تیر
دوری و هم از همه نزدیکتر
از نیک و بد ساختی از من خمیر
در جبر جهل و عدم اختیار
حال گرسنه چه بدانی تو سیر
ای روح جاری به تمام وجود
خواهم شدن زنده و گویی بمیر
همراه امواج نفسهای نِی
نالان ز دوری همه از این نفیر
گویند کور است کسی کهات ندید
دستِ منِ کور تو بینا بگیر
تنها به تو عشق بورزم خدا
ما کوچک و عشق تو در ما کبیر