مفاعلن فن مفاعلن فن مفاعلن فن مفاعلن فن

سقوط خود را ظفر مپندار

به خودستایی مکن مباهات و خویش را با هنر مپندار

تعصبت کور می‌نماید سری که خشک است تر مپندار

چو گوهری را به کف درآری بزیب خود را بناز با آن

مشو ولی غره بر نعیمت وَ دیگران بی گهر مپندار

بصیرتی ار به دست آری به چشم دل بینی ار خدا را

مکن فرامُش خضوع خود را وَ دیگران بی بصر مپندار

تمام حق در تمام عالم خدا خدای همه خلایق

عزیزِ واصل تو دیگران را ز سِر حق بی خبر مپندار

ز خود بدان کل مردمان را که عشق حق عشق بندگان است

همه روان سوی یک فریدیم تو دیگران را دگر مپندار

به چشم دل در درون نظر کن نگر تو پرواز سالکان را

به هر طریقی وَ دیگران را ببین و بی بال و پر مپندار