چرا داده ام این چنین دل بدو
نگارم كه بنشست در رو به رو
زِ خود كرد چون با من او گفت و گو
چو بُرد او مرا با خودش طرف جو
به جايي جدا از همه هاي و هو
گذشته ز دروازهي چشم او
چو رفتم به شهر دلش كو به كو
به مستيّ عشقم چو داد او سبو
وَ ديدم تمامِ وِرا تو به تو
در آن دم نبودم دگر آرزو
چو زلفش پريشان شدم مو به مو
فیض کاشانی
بده ساقی آن جام لبریز را
بده بادهی عشرت انگیز را
میی ده که جان را برد تا فلک
درَد کهنه غربال غم بیز را
چه پرسی زمینا و ساغر کدام
به یک دفعه ده آن دو لبریز را
گلویم فراخ است ساقی بده
کشم جام و مینا و خم نیز را
اگر صاف می مینیاید به دست
بده دردی و دردی آمیز را
در آئینهی جام دیدم بهشت
خبر زاهد خشک شبخیز را
پریشان چو خواهی دل عاشقان
برافشان دو زلف دل آویز را
به شرع تو خون دل ما رواست
اشارت کن آن چشم خونریز را
چه با غمزهی مست داری ستیز
به جانم زن آن نشتر تیز را
دل فیض از آن زلف بس فیض دید
ببر مژده مرغان شبخیز را