فاعلن فاعلن

رحمتت را ببار

از فراق نگار

گشته حالی نزار

دور از او بودن است

محنتی درد بار

غیبت یوسفان

دیدگان کرده تار

گر که خواهی عزیز

آوری در کنار

اول آزاد شو

از سگ نفس هار

با دعا جلب کن

رأفت کردگار

کش برون خویش از

چرخ لیل و نهار

زود «اکنون» رود

چون که پیرار و پار

تحت امرت در آر

گردش روزگار

هست دنیای دون

مرده‌ی زنده خوار

گرد آزاد از او

دست در دست یار

با خضوعی تمام

کن بَرَش خویش خوار

عاشقانه بکن

بهر او جان نثار

با حبیبت بدار

الفتی ماندگار

چون کنی اینچنین

گشته‌ای کامکار

ورنه داری هنوز

در گلو رنج خار