فاعلن فاعلن فاعلن فاعلن

با تو ای دوست آیا چه آمد به دست

تو مزاحم که‌ای کز تو نتوان برست

خط زده نام تو دیده بر تو ببست

ای تو فرعی که اصلی‌تر استی ز اصل

خانه کردی به دلها ز روز الست

چون فراموش آسان بتوان نمود

مهر تو با نگاهی که بر دل نشست

تو همان کار اصلی که نتوان نکرد

بی شک استی وداعی بر آنچه که هست

تو همان یار پنهان که نتوان ندید

اشک شوقی تو که راه بر خنده بست

جذبه‌ی عاشقی زندگی را گرفت

این چنین راه بر عاقلی بست مست

آن دل عاشقی کز تو نتوان گسست

دشمن ابلهت کی تواند شکست