مستفعلن فعولن مستفعلن فعولن

من بی من

شعری بگویم امشب شاید ترا خوش آید

هرچند گفتنِ آن بارِ غمم فزاید

در نیمه شب نِشسته در خلوتی به دور از

غوغای مردمی که جز غم اثر ندارد

با یار خود بگفتم بر برگشا به رویم

زیرا که جز من و تو اینجا کسی نباشد

خندید یار نازم وز خنده‌اش سرشکم

بارید آنچنانکه باران چنان نبارد

گفتا که شرمم آید با غیرِ خود درآیم

کام آن زمان ستانی کز تو تویی نماند


چاهِ دنیا

ترسم مرا سر آید زندانی و اسارت

بیرون زِ یاد برده مأنوس با حقارت

دل در کسی نبسته از عمق چَه نرسته

ویرانه‌ای نکرده در شهر دل عمارت

یک چند غفلت از یار چندی دگر به هجران

پایان یک جهالت آغاز یک مرارت

آه از قصیر عمری کافسرد در بطالت

نگرفته زآتش عشق جامی پر از حرارت

شاید تو دست گیری ای یار پر شرارت

از خسته‌ی فراقت این مست بی‌قرارت


حافظ

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

در گوشه‌ی سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

شاعر این شعر را نیافتم

ماهى به آب گفتا ، من عاشق تو هستم

از لذت حضورت، مى را نخورده مستم

آيا تو ميپذيرى، عشق خدائيم را ؟

تا اين که بر نتابى، ديگر جدائيم را؟

آب روان به ماهى، گفتا که باشد اما

لطفاً بده مجالى، تا صبح روز فردا

بايد که خلوتى با، افکار خود نمايم

اينجا بمان که فردا، با پاسخت بيايم

ماهي قبول کرد و، آب روان گذر کرد

تنها براى يک شب، از پيش او سفر کرد

وقتى که آمدش باز، تا اين که گويد آرى

يک حجله ديد و عکسى، بر آن به يادگارى

خود را ز پيش ماهى، ديشب که برده بودش

آن شاه ماهى عشق، بى آب مرده بودش

ناليد و يادش افتاد، از ماهى آن صدايي

وقتى که گفت با عشق، ميميرم از جدايى

ای کاش آب می ماند، آن شب کنار ماهی

ماهی دلش نمی مرد، از درد بی وفایی

آری من و شما هم، مانند آب و ماهی

یک لحظه غفلت از هم، یعنی همین جدایی


شیون فومنی

زیبا ترین حضوری از عشق در من ای دوست

عشقی که آتشم زد در ماه بهمن ای دوست

راهم زدی و آهم در سینه ی شب افروخت

گم شد ستاره ی من در روز روشن ای دوست

یکدم نمی توانم بی صحبت تو دم زد

افکندی ام چو قمری طوقی به گردن ای دوست

جادوی آفتابی همخون دختر تاک

پرکن پیاله ام را مردی بیفکن ای دوست

از چله ی کمانِ قد کمانی ما

تیری توان نشاندن بر چشم دشمن ای دوست

می رانمت چو مهتاب بر موج آب دیده

دارم در آرزویت دریا به دامن ای دوست

نی پایبند شهرم نی گوشه گیر صحرا

زین بیشتر چه خواهی از جان شیون ای دوست


سعدی

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کس شراب فرقت روزی چشیده باشد

دانـد که سخت باشد قطــع امیـــدواران

با ساربان بگوئیــد احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمــل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیـده آب حسـرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم بطاقت آمد

از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که بر شمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران، مهری نشسته بر دل

بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت؟ شرح اینقدر کفایت

باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران


انوری

ای مردمان بگویید آرام جان من کو

راحت ‌فزای هرکس محنت ‌رسان من کو

نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس

گه گه به ناز گویم سرو روان من کو

در بوستان شادی هر کس به چیدن گل

آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو

جانان من سفر کرد با او برفت جانم

باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو

هرچند در کمینه نامه همی نیرزم

در نامه بزرگان زو داستان من کو

هرکس به خان و مانی دارند مهربانی

من مهربان ندارم نامهربان من کو


حافظ

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآید


فیض کاشانی

از دل که برد آرام حسن بتان خدا را

ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را

ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد

عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا

مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز

ساقی مه دل افروز شاهد بت دل آرا

با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد

تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا

آن محتسب که ما را منع از شراب فرمود

ساغر گرفت بر کف میخورد آشکارا

آن زاهدی که با ما خشم و ستیزه میکرد

شاهد کشید در بر فی زمره السّکارا

فهمید عشق، زاهد شاهد گرفت عابد

میخانه گشت مسجد واعظ بماند جا را

چون طبع ما جوان شد با پیر کی توان بود

کر چلّه را بماندیم معذور دار ما را

فیض از کلام حافظ میخوان برای تعوید

دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را


حافظ

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را


اوحدی

پير رياضت ما عشق تو بود، يارا

گر تو شکيب داري، طاقت نماند ما را

پنهان اگر چه داري چون من هزار مونس

من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

روزي حکايت ما ناگه به گفتن آيد

پوشيده چند داريم اين درد بي‌دوا را؟

تا کي خلي درين دل پيوسته خار هجران؟

مردم ز جورت، آخر مردم نه سنگ خارا

آخر مرا ببيني در پاي خويش مرده

کاول نديده بودم پايان اين بلا را

باد صبا ندارد پيش تو راه، ورنه

با ناله‌هاي خونين بفرستمي صبا را

چون اوحدي بنالد، گويي که: صبر مي‌کن

مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا


حافظ

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی

کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده

صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی

بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی

در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی

مرغان قاف دانند آیین پادشاهی

تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب

تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی

کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار

تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی

ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت

و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی

ساقی بیار آبی از چشمه خرابات

تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی

عمریست پادشاها کز می تهیست جامم

اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی

گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد

یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد

ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی

حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام

رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی


ابن حسام خوسفی

ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست

از خاک آستانت در دیده روشنائیست

هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم

این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست

با محنت فراقت در انتظار وصلیم

با دولت وصالت اندیشه‌ی جدائیست

از عشوه‌های چشمش ای دل به گوشه بنشین

کاین شوخ فتنه انگیز در عین دلربائیست

در روی خوب رویان چون بنگری ببینی

آثار حسن معنی کآیینه خدائیست

زنهار تا نبندی دل در عروس دنیا

هر چند دلفروزیست کش پیشه بی وفائیست

ابن حسام عمری بر رهگذار کویت

بنشست و کس نگفتش کاین مبتلا کجائیست


طبیب اصفهانی

از حال ما چه پرسی ای بی وفا که چون است؟

دارم دل خرابی از غصه‌ی تو خون است

از شغل مِی پرستی بازم مدار ناصح

چون عشق کامل افتاد همسایه‌ی جنون است

هرگز به دل ندارم کین از جفای دشمن

در وی درو نماند این کاسه سرنگون است

دارد طبیب عشقی پیداست از سرشکش

از پرده‌ی دل آید اشکی که لاله گون است


مریم جعفری آذرمانی

هستم که می‌نویسم بودن به جز زبان نیست

هرکس نمی‌نویسد انگار در جهان نیست

من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد

من در میان اویم، اویی در این میان نیست

آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن

حرفی‌ست مانده در من، می‌سوزد و دهان نيست

لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید

بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست


سعدی

سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید

گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید

گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

تا رهروان غم را خار از قدم برآید

گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم

آن کام برنیامد ترسم که دم برآید

عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول

کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید

گویند دوستانم سودا و ناله تا کی

سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید

دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید

هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد

کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید


حزین لاهیجی

ای وای بر اسیری كز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد

آه از دمی كه تنها با داغ او چو لاله

در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا

صیدی كه از كمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناكی سازم خبر دلت را

روزی كه كوه صبرم بر باد رفته باشد

پر شور از حزین است امروز كوه و صحرا

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد


حافظ

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه‌ی عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را


حافظ

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

حافظ

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری

یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری

چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی

در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب

بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی

کم غایت توقع بوسیست یا کناری

می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب

سال دگر که دارد امید نوبهاری

در بوستان حریفان مانند لاله و گل

هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری

چون این گره گشایم وین راز چون نمایم

دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی

مشکل توان نشستن در این چنین دیاری


حافظ

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو

هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش

بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است

آری طریق دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی

یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی

در آستان جانان از آسمان میندیش

کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد

سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز

ای کوته آستینان تا کی درازدستی


حافظ

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی

پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید

مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت

زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت ما و امیدواری

در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی

بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان

کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

حافظ

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار

کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی

یا رب به یادش آور درویش پروریدن