تا آید یار در بر

اندک اندک برآید از پشت ابر تیره خورشیدی جاودانه

عمری در قبر دنیا کم کم وقت رحیل است باید شد زان روانه

بازی دیگر تمام است باید ای کودک پیر برگشتن سوی خانه

بیهوده است از تو دیگر انکار انکار و اکنون واقع گردد فسانه

باید بشکست زندان تا جان بنمود آزاد در پهنی بی کرانه

می‌تابد عشق محبوب در دل، در سر نه دیگر افکاری ابلهانه

از خاطر می‌رود غم با یاد از یارِ در بر در محفل‌ها شبانه

کو یار غمگساری تا بنشیند کنارم گاهی در این زمانه

تنها خوبم تویی تو تنها از تو بخوانم تا وصلت این ترانه

تنها بی تن کنون من عازم هستم که گردم یکتا با آن یگانه