فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن فعلاتن

خلوت شکنی

کودکی زاد که ناچار خوب و بد را شده معجون

روح آزاد بلندی به اسیری شده اکنون

لیلی‌ای گم شده اینک زعشق طوفانی مجنون

بر زمین خورد بهشتی زانکه آدم شده مغبون

گوهری پاک در این خاک به غریبی شده مکنون

می‌کند وَه که چه‌ها با دل او دُنییِ ملعون

نستانید جز از او خنده‌هایی همه محزون

می‌کند دیر زمانی است گریه بر خنده‌ی افسون

خلوتم می‌شکنی و می‌نمایی تو دلم خون

این که یادم کنی ای دوست هستم ای جان ز تو ممنون