مفاعلن مفاعلن فاعلن

سکوت ژرف عاشقی

 به خانه‌ای که در درونش کس است

مکن سخن دراز، حرفی بس است

خدا غریب، بین شیطانیان

وَ دور گل همیشه خار و خس است

علائمی از آن طرف می‌رسد

حقایقی اگرچه که نارس است

گلایه‌ای به یار کردم ز هجر

چه عاقبت مرا از این در پس است

تأملی نمود و با خنده گفت

خدا همین که با تو باشد بس است



چنین نما تو با ملک همسری

در عالَمی به رنگ خاکستری

طلب مکن مراتب برتری

ز عاقبت و از سرای دنی

چه می‌فروشی و چه را می‌خری

به جای ظلم و خودمداری‌گری

بکوش تا عدالتی گستری

به شیطنت مکن تو مشغول خویش

خدا صفت شو ای بشر چون پری

امانتی ز روح بر تو سوار

ببین که راکبت کجا می‌بری