مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن

«گدای گوشه نشینیم و نقش‌بند امید

که بی دلی بخرد خنده‌ی امید از ما»

فروش بر منِ بی دل امید خنده‌ی خویش

به «آرزو» دهم آن را اگر خرید از ما


چقدر محفل او خوب بود و مایل بود

دلم به خاک نشینی که آن هوا نگذاشت

رسیده بود به اوجی کنار تو روحم

ولی فرشته‌ی ملعون، خدا، چرا نگذاشت

خدا کند شود این اسب وحشیم آرام

هوای نفس که هرگز مرا رها نگذاشت

بسی غریوِ شیاطین به خواندنم به زمین

هزار مرتبه شکرش که آن ندا نگذاشت


حافظ

درین زمانه رفیقی که خالی از خللست

صراحی می ناب و سفینه ی غزلست

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگست

پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدلست

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی عملست

به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محلست

بگیر طرّه ی مه چهره‌ای و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحلست

دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر رهزن املست

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

چنین که حافظ ما مست باده ازلست


شاطر عباس صبوحی

چه خونبها به از این کشتگان کوی تو را

که بنگرند به محشر دوباره روی تو را

تمام گمشدگان ره تو ایم و کنیم ؛

بهر طریق که باشیم جستجوی تو را

دم مسیح که گویند روح پرور بود

یقینم آنکه به لب داشت گفتگوی تو را

ز غصه چون پر کاهی شود ز قصه ی من

اگر به کوه دهم شرح آرزوی تو را

سبو کشان محبت کشند دوش به دوش

اگر گناه دو عالم بود سبوی تو را

بخود مناز و مخند اینقدر به گریه ی من

که آب چشم من افزوده آبروی تو را

ز آب دیده صبوحی وضو مساز که خون

مضاف باشد و باطل کند وضوی تو را


آذر بیگدلی

به شیخ شهر، فقیری ز جوع برد پناه

بدین امیدکه از جود، خواهدش نان داد

هزار مسئله پرسیدش از مسائل و گفت

اگر جواب ندادی نبایدت نان داد

نداشت حال جدال آن فقیر و شیخ غیور

ببرد آبش و نانش نداد تا جان داد

عجب‌ که با همه دانایی این نمی‌دانست

که «حق» به «بنده» نه روزی به شرط ایمان داد

من و ملازمت آستان پیر مغان

که جام می به کف کافر و مسلمان داد


حافظ

منم که گوشه‌ی میخانه خانقاه من است

دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه‌ی چنگ صبوح نیست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست

جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی

رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش گو گناه من است


محمد سلمانی

چه وقت گل کند آیا شکوفه‌های تنت

چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت؟

چگونه صبر کنم که باز برچینم

شکوفه‌ی غزل از گیسوان پر شکنت

غمی نجیب نهفته است در دلم که مرا

رها نمی‌کند احساس دوست داشتنت

تو آن دقایق شیرین خاطرات منی

ببر مرا به تماشای باغ نسترنت

تمام شهر به تأیید من بپا خیزند

اگر دقیق ببینند از نگاه منت

چگونه با تو بجوشم؟چونه دل بدهم ؟

منی که این همه می‌ترسم از جدا شدنت


حافظ

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

سخن درست بگویم نمی‌توانم دید

که می خورند حریفان و من نظاره کنم

چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه

پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم

به دور لاله دماغ مرا علاج کنید

گر از میانه‌ی بزم طرب کناره کنم

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت

حواله‌ی سر دشمن به سنگ خاره کنم

گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی

چرا ملامت رند شرابخواره کنم

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی

ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم

حافظ

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش

که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش

شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند

هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌ها

که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش

شراب خانگی ترس محتسب خورده

به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش

ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند

امام شهر که سجاده می‌کشید به دوش

دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات

مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

محل نور تجلیست رای انور شاه

چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش

به جز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر

که هست گوش دلش محرم پیام سروش

رموز مصلحت ملک خسروان دانند

گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش

حافظ

دو یار زیرک و از باده‌ی کهن دومنی

فراغتیّ و کتابیّ و گوشه‌ی چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی‌ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه‌ی جام نقش بندی غیب

که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

حافظ

طفیل هستی عشقند آدمی و پری

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش

که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند

به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار

که در برابر چشمی و غایب از نظری

هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت

که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

ز من به حضرت آصف که می‌برد پیغام

که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری

بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم

گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن

که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آیند

صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی

که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

دعای گوشه نشینان بلا بگرداند

چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری

بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن

و از این معامله غافل مشو که حیف خوری

طریق عشق طریقی عجب خطرناک است

نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

به یمن همت حافظ امید هست که باز

اری اسامر لیلای لیله القمری


حافظ

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بیار باده که مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

که زد به خرمن ما آتش محبت او

بر آستانه میخانه گر سری بینی

مزن به پای که معلوم نیست نیت او

بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب

نوید داد که عام است فیض رحمت او

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که نیست معصیت و زهد بی مشیت او

نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی

به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

حافظ

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس

که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید

عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم


هوشنگ ابتهاج

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو

تو را که چون جگر غنچه جان گلرنگ است

به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو

به زیر خرقه ی رنگین چه دام ها دارند

تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

مرید پیر دل خویش باش ای درویش

وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو

مباد کز در میخانه روی برتابی

تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو

چو راست کرد تو را گوشمال پنجه ی عشق

به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو

هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس

به دست بوسی این بندگان جاه مرو

گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست

به خون گوشه نشینان بی گناه مرو

چراغ روشن شب های روزگار تویی

مرو ز آینه ی چشم سایه ، آه مرو