مستفعلن مستفعلن مستفعلن فن
پیرانهسر دل دادهای درمان نیابی
مگذار این دلدادگی پنهان بماند
فرصت نداری تا ابد ای پیر مگذار
مکنون دل پوشیده از یاران بماند
بر دارِ عشقت نازنین منصور باشم
هر چند در مُلک سلیمان مور باشم
جز تو نمیبینم بلی من کور باشم
با تو ولی ای خوب، غرق نور باشم
فاعرض عن من تولی عن ذکرنا و لمیرد الا الحیوه الدنیا
ذلک مبلغهم من العلم
این است حد دانش ایشان
آنانکه میدانند این را داهیانه
باید رها کرد عمرکِ ناجاودانه
دیری نمیپاید که آشفته پریشان
گمگشتهی خود را بجویند عاشقانه
اَسرار خود با این غریبان در میان نه
ایشان برند اسرار حق خانه به خانه
بگذار آنان را که جز دنیا نخواهند
با یاد ما اُنسی ندارند عارفانه
این است حد دانش ایشان تو اما
در یاد من خوش باش با ذکری شبانه
مهدی فرجی
دنبال من می گردی و حاصل ندارد
این موج عاشق کار با ساحل ندارد
باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد
من خام بودم، داغ دوری پختهام کرد
عمری که پایت سوختم قابل ندارد
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد "
باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد
شاید به سرگردانیام دنیا بخندد
موجی که عاشق میشود ساحل ندارد
مطهره عباسیان
کردند سرگردان مرا دستـان خالی
بیگـانگانی آشنـا دستـان خالی
درکوره راه عمر این تنهایی و درد
وین همرهـان بی وفا دستان خالی
با فرصت کوتاه وکم دلخواه من چیست
این دشمنان یا دوست یا دستان خالی
چشمم به دست مهربان دیگری نیست
هرچنـد می بینـم تو را دستـان خالی
در دیدههای خیـس ما باید پلی زد
از جیبهای خشک تا دستان خالی
شاید زمانی زندگی با ما بخنــدد
شاید رود از یادها دستـان خالی
این پرسش من پاسخش با توست حالا
پر می شود آیا خدا دستان خالی
صـد آفرین و مرحبا بر صبرتان باد
من با شمایم با شما دستان خالی
حتی اگر یک لحظهی دیگر نباشیم
باید که کاری کرد با دستان خالی