فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن

بهاران

با نگاران به بهاران به سوی دشت روید

مدهید از کف خود فرصت این عید سعید

جز طرب آنکه گُلان را همه بویید ندید

خوش عمل باش اگر بایدت از دام رهید

عاشق وصل ز شوقش همه لرزید چو بید

خوش به حالش که به بوسیدن او سرو خمید

بین الوان فرح بخش ز دادار فرید

آبی و زرد و بنفش و عسلی، سرخ و سفید

نوبهار آمد و بلبل به نوا داد نوید

که سلیمان گل از طرف سبا باز رسید

بیت آخر از شاعر گرامی، استاد خوش عمل کاشانی است


سراب

تشنه ام واي اگر آب به دستم ندهيد

آب اگر نيست نشاني به سرابم ندهيد

ديرگاهي است كه ام غرقه ي درياي سؤال

وايِ من گر كه شما نيز جوابم ندهيد

زآتش عشق بسوزيد مرا چون ققنوس

وز فراق رخ محبوب عذابم ندهيد


یار من گرچه ز بد عهدی خود قلب شکست

ز دلم بند به نوعهد چو بربست گسست

عالم تو که ز خوبی همه جا پُر مَلَک است

گر چه در دست مرا نیست ولیکن همه هست

رؤیت روی توام گر چه کم و گَه به گَه است

عشقت اما به دلم ساده چه جاوید نشست


دوری از یار به اجبار اگر هست مرا

کاش آزار ز رنج دگران نیز نبود


به امید آن که به رؤیام شوی خواب کجاست

وقت بگذشت پس آن نور سحرتاب کجاست

خسته‌ام گم شده‌ام منزل احباب کجاست

کوی بی‌دل شدگان جوی و دریاب کجاست


در درون یاد تو گشته است چو منقوش مرا

یاد اغیار کند خسته و مغشوش مرا

روی و لحنت بنوازد نظر و گوش مرا

دوریت گر چه همه غم شده بر دوش مرا


سراپرده‌ی قُدس

در سراپرده‌ی قدست اگر آیم چه شود

با منِ بد ز جمال رخ تو کم نشود

گر رهد بلبلی از بین شکاران کَفَت

زین هِزاران به هَزاری به خدا کم نشود

یارب این بال زدنهام نه از تنگی جاست

بلکه شوق قفس قرب تو از سر نشود

ز کمندان برهانم که دلِ خسته‌ی زار

به چه جز دام وصالت قفسی باز شود

یار زان چهره‌ی چون ماه دمی پرده بگیر

تا جهانم ز جمال تو دگرگونه شود


دست بگیرید

رنج بی یاوری و هجر کجا باز برم

ز غم دوری او ره به کجا باز برم

به امیدش بگسستن ز همه لیک هنوز

حسرت دیدنِ او را به کجا باز برم

واله‌ام در رخ محبوب به امید پناه

ره به جز دامن معشوق کجا باز برم

جز به منزلگه آن یار خدایا تو بگو

سفره‌ی هستی خود را به کجا باز برم

یاوران دست بگیرید مرا چون که دگر

جاهلم راه بدو چون ز کجا باز برم


حافظ

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه‌ی کار به نام من دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله‌ی او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند


حافظ

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشید درخشان نشود

ملا هادی سیزواری

شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست

منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست

ز فغانم ز فراق رخ و زلفت به فغان

سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست

نه همین از غم او سینه ما صد چاک است

داغ او لاله صفت بر جگری نیست که نیست

موسی ای نیست که دعوی انا الحق شنود

ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست

چشم ما دیده خفاش بود ورنه تو را

پرتو حسن به دیوار و دری نیست که نیست

گوش «اسرار» شنو نیست وگرنه اسرار

بَرَش از عالم معنی خبری نیست که نیست


رحیم معینی کرمانشاهی

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است

جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است

کس ندیدیم که انکار کند وجدان را

حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است

کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود

نفی شیطان دگر و طاعت شیطان دگر است

کس نگفته است ونگوید که دد ودیو شوید

نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است

کس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را

سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است

هرکه دیدیم بخدمت کمری بست بعهد

مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است

هرکه دیدیم بحفظ گله از گرگان بود

قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است

هرکه دیدیم بهم ریخته احوالی داشت

موی افشان دگر و سینه پریشان دگر است

هر که دیدیم دم از طاعت سلمانی زد

نام سلمان دگر وکرده سلمان دگر است


رحیم معینی کرمانشاهی

من نگویم، که به درد دل من گوش کنید

بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

عاشقان را بگذارید بنالند همه

مصلحت نیست، که این زمزمه خاموش کنید

خون دل بود نصیبم، به سر تربت من

لاله افشان به طرب آمده، می نوش کنید

بعد من ، سوگ مگیرید، نیارزد به خدا

بهر هر زرد رخی، خویش سیه پوش کنید

خط بطلان به سر نامه ی هستی بکشید

پاره این لوح سبک پایه ی مخدوش کنید

سخن سوختگان طرح جنون می ریزد

عاقلان، گفته ی عشاق فراموش کنید


حافظ

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیّار کجاست

شب تارست و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات مپرسید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کارست

ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست

باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

باده و مطرب و گل جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست


فریدون توللی

معرفت نیست در این معرفت‌آموختگان

ای خوشا دولتِ دیدارِ دل‌افروختگان

دلم از صحبتِ این چرب‌زبانان بگرفت

بعد از این دستِ من و دامنِ لب‌ دوختگان

عاقبت بر سر بازار فریبم بفروخت

ناجوانمردی‌ِ این عاقبت‌اندوختگان

شرمشان باد ز هنگامه رسواییِ خویش

این متاع شرف از وسوسه بفروختگان

یاد دیرینه چنان خاطرم از كینه بسوخت

كه بنالید به حالم دلِ كین‌توختگان

خوش بخندید، رفیقان! كه در این صبح مراد

كهنه شد قصه ی ما تا به سحر سوختگان


عماد خراسانی

پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكـيست

حرم و دير يكي، سبحه و پيمانه يكيست

اينهمه جنگ و جدل حاصل كوته‌نظري است

گر نظر پاك كني كعبه و بتخانه يكيست

هر كسي قصه‌ي شوقش به زباني گويد

چون نكو مي‌نگرم حاصل افسانه يكيست

اينهمه قصه ز سوداي گرفتاران است

ور نه از روز ازل دام يكي،دانه يكيست

ره‌ هركس به فسوني زده آن شوخ ار نه

گريه‌ي نيمه شب و خنده‌ي مستانه يكيست

گر زمن پرسي از آن لطف كه من مي‌دانم

آشنا بر در اين خانه و بيگانه يكيست

هيچ غم نيست كه نسبت به جنونم دادند

بهر اين يك دو نفس عاقل و ديوانه يكيست

عشق آتش بود و خانه ‌خرابي دارد

پيش آتش دل شمع و پر پروانه يكيست

گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»

بي‌وفـايي و وفاداري جانانه يكيست


حافظ

عمر بگذشت به بي‌حاصلي و بوالهوسي

اي پسر جام مي‌ام ده که به پيري برسي

چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده‌اند

شاهبازان طريقت به مقام مگسي

دوش در خيل غلامان درش مي‌رفتم

گفت اي عاشق بيچاره تو باري چه کسي

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود

هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسي

لمع البرق من الطور و آنست به

فلعلي لک آت بشهاب قبس

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش

وه که بس بي‌خبر از غلغل چندين جرسي

بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن

حيف باشد چو تو مرغي که اسير قفسي

تا چو مجمر نفسي دامن جانان گيرم

جان نهاديم بر آتش ز پي خوش نفسي

چند پويد به هواي تو ز هر سو حافظ

يسر الله طريقا بک يا ملتمسي


حافظ

فتوي پير مغان دارم و قوليست قديم

که حرام است مي آن جا که نه يار است نديم

چاک خواهم زدن اين دلق ريايي چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در ميخانه مقيم

مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت

اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذري

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم

دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل

ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم

غنچه گو تنگدل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد يابي و انفاس نسيم

فکر بهبود خود اي دل ز دري ديگر کن

درد عاشق نشود به به مداواي حکيم

گوهر معرفت آموز که با خود ببري

که نصيب دگران است نصاب زر و سيم

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم


حافظ

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام

خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام

یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد

که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما

سرو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام

زلف دلدار چو زنار همی‌فرماید

برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام

مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفیر

عاقبت دانهٔ خال تو فکندش در دام

چشم بیمار مرا خواب نه در خور باشد

من لَهُ یَقتُلُ داءٌ دَنَفٌ کیفَ ینام

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم

ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تلکَ الایام

حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید

جای در گوشه محراب کنند اهل کلام


حافظ

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست

همه جا خانه‌ی عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

ناامیدم مکن از سابقه‌ی لطف ازل

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده‌ی تقوا به درافتادم و بس

پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت


توحی شیرازی

بازی زلف تو امشب به سر شانه ز چیست؟

خانه بر هم زدن این دل دیوانه ز چیست؟

گر نه آشفتگی این دل مسکین طلبی

الفت زلف پریشان تو با شانه ز چیست؟

هرکسی از لب لعلت سخنی میگوید

چون ندیده ست کسی اینهمه افسانه ز چیست؟

حالت سوخته را سوخته دل داند و بس

شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست

دوش در میکده حسرت زده میگردیدم

پیر پرسید که این گریه ی مستانه ز چیست؟

گفتم: از هست در این خانه کسی روی نمای

ور کسی نیست بنا کردن این خانه ز چیست؟

گفت: جامی ز می ناب به "توحید" بده

تا بداند که نهان ماندن جانانه ز چیست


عماد خراسانی

سر ز بالین به چه امید برآرم سحری

که درآن روز نبینم رخت ای رشک پری

آه از آن شب که نگیری خبر از من درخواب

وای از آن روز که من از تو نگیرم خبری

عهد کرده است که از صحبت دونان گذرد

دیرتر می‌گذر ای عمر که خوش می‌گذری

شهر عشق است و جنون ازهمه جا مقصد ما

خیز اگر با من و دل ، راهزنا همسفری

می‌شد ای کاش که یک لحظه نباشم بی تو

یا شدی کاش دلم شاد به روی دگری

وای بر من که به سودای تو ای ماه مرا

نیست جز آه و دگر نیست درآن هم اثری

من اگر دل به تو دادم تو ز من دل بردی

گرگناهی است محبت،تو گنه کارتری

به خدایی که تو را بردن دل داده به یاد

قسمت می‌دهم ای مه که ز یادم نبری

خوب شد باز شدی عاشق و شوریده عماد

ننهی باز به بالین سر بی درد سری


صائب

این چه حرفی است که در عالم بالاست بهشت؟

هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت

از درون تو بود تیره جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت

او ندانست که در ترک تمناست بهشت

صائب از روی بهشتی صفتان چشم بپوش

که در این آینه بی پرده هویداست بهشت


ملک الشعرای بهار

وحشت راه دراز از نظر کوته ماست

رخ ‌متاب ای ‌دل ‌از‌ین ‌ره که خدا همراه ماست

نیست اصلاً خبری در سر بازار وجود

ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست

جز تو ای عشق‌ اگر ما در دیگر زده‌ایم

جرم بر عقل به هر در زده‌ی گمره ماست

گرچهی کند رفیقی به ره ما چه زیان

زان که ما آب روانیم و ره ما چه ماست

ما جگر گوشه‌ی کوهیم و پسرخوانده‌ی ابر

هر کجا سبزتر آن مزرعه گردشگه ماست

شیر را عار ز زندان نبود وین رفتار

بی‌سبب مایه‌ی فخر عدوی روبه ماست

ای بهار از دگران کارگشایی مطلب

که خدا کارگشای دل کارآگه ماست

شیون فومنی

کهکشان سیرم و دارم سرِ پرواز دگر

تا به خطی رسم از نقطه‌ی آغاز دگر

کاهی از کوه نیاید که به جولانگهِ باد

شده‌ام ریگ روان را علم افراز دگر

شد گلو گیرِ قفس نغمه‌ام ای مرغ هوا

به هوایی که شوم طعمه‌ی شهباز دگر

به تماشای خود از آینه رو گردانم

در نگر همّتم از چشم نظر باز دگر

جز من ای عشق بلند آمده درگاه هنوز

خاکبوس قدمت نیست سرانداز دگر

خالی‌ام همچو نی از ناله‌ دم گرم تو کو؟

تا به لب آیدم از پرده‌ی دل راز دگر

جز به جبران زمینگیری خود چرخ نگشت

آسمان دگری خواهم و پرواز دگر


حافظ

حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست

باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست

منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش

که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست

دولت آن است که بی خون دل آید به کنار

ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست

پنج روزی که در این مرحله مهلت داری

خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست

زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار

که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست

دردمندی من سوخته‌ی زار و نزار

ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست

نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی

پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست

نغمه مستشار نظامی

هیچ هیچم، همه اعلی، همه والا، همه تو

اول و آخر و معنای معما همه تو

همه هیچیم و به جز نام تو در دنیا نیست

همه نام و همه عشق و همه دنیا همه تو

مهر و معبود تویی، مقصد و مقصود تویی

سوره‌ی نور تویی، سوره‌ی طه همه تو

من که باشم که ترا وصف کنم، بی مانند

واژه تو، اصل تو، تلمیح تو، معنا همه تو

شعر یک لمحه نگاه تو به این تاریکی ست

ماهی گمشده من، آبی دریا همه تو

ای بلندای نگاه و نظر آینه‌ها

ای تو حاضر همه جا، ناظر و بینا همه تو

کمتر از مور منم، ملک سلیمان از توست

جلوه‌ی طور تویی و ید بیضا همه تو

ناس وناسوت منم، خسته و فرتوت منم

رب و لاهوت تویی عالم بالا همه تو

گر چه ما بی تو گرفتار من و مای خودیم

رویگردان نشدی یک نفس از ما، همه تو

هیچ هیچم همه و هیچ ندارم جز تو

دستگیرم شو در آن روز مبادا همه تو


حافظ

دوش میآمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامهای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود میدانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود


حافظ

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه‌ی حسن

بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو

حافظ

روزگاریست که سودای بتان دین من است

غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده‌ی جان بین باید

وین کجا مرتبه‌ی چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر

از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد

خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش

زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبه‌ی مقصود تماشاگه کیست

که مغیلان طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است

هوشنگ ابتهاج

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

سایه‌ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود

تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش‌تر از نقش توام نیست در آیینه‌ی چشم

چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن

که من از وی شدم ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته‌ام

تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه‌ی عشق من آوازه به افلاک رساند

همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود

اگر افتد به سرم سایه‌ی آن سرو بلند

حافظ

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست

منت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری

سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب

خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی

سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

من از این طالع شوریده برنجم ور نی

بهره‌مند از سر کویت دگری نیست که نیست

از حیای لب شیرین تو ای چشمه‌ی نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

شیر در بادیه‌ی عشق تو روباه شود

آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

آب چشمم که بر او منت خاک در توست

زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست

ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست


حافظ

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

به وداعی دل غمدیده‌ی ما شاد نکرد

آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول

بنده‌ی پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

رهنمونیم به پای علم داد نکرد

دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

آشیان در شکن طره‌ی شمشاد نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار

زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطه‌ی صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیات عراقیست سرود حافظ

که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

حافظ

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

از در عیش درآ و به ره عیب مپوی

شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

روی جانان طلبی آینه را قابل ساز

ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی

گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید

خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی

گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید

آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی


حافظ

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

حافظ

شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان


حافظ

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم


حافظ

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

شطح و طامات به بازار خرافات بریم

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

دلق بسطامی و سجاده طامات بریم

تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند

چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم

با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم

همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم

علم عشق تو بر بام سماوات بریم

خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا

همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد

از گلستانش به زندان مکافات بریم

شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش

گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند

بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم

فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز

تا به میخانه پناه از همه آفات بریم

در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی

ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز

حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

حافظ

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم

چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم

روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت

ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما به صد امید ستد اول دل

ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن

درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا

ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم

حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش

چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم

حافظ

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

از بد حادثه این جا به پناه آمده‌ایم

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده‌ایم

سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت

به طلبکاری این مهرگیاه آمده‌ایم

با چنین گنج که شد خازن او روح امین

به گدایی به در خانه شاه آمده‌ایم

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست

که در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار

که به دیوان عمل نامه سیاه آمده‌ایم

حافظ این خرقه پشمینه بینداز که ما

از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم


فاضل نظری

نه دل آزرده نه دلتنگ نه دلسوخته‌ام

یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته‌ام

پاسخ ساده‌ی من سخت تر از پرسش توست

عشق درسی است که من نیز نیاموخته‌ام

روسیاه محک عشق شدن نزدیک است

سکه‌ی قلب زیانی است که نفروخته‌ام

برکه‌ای گفت به خود ماه به من خیره شده است

ماه خندید که من چشم به خود دوخته‌ام

شده‌ام ابر که با گریه فرو بنشانم

آتش صاعقه‌ای را که خود افروخته‌ام


خوش عمل کاشانی

یکی است

گر تو آیی به نظر جلوه گه یار یکی است

دل یکی، عشق یکی، دلبر و دلدار یکی است

بر متاعی که به آن مهر محبت زد‌ه‌اند

هم فروشنده یکی هم که خریدار یکی است

دیده گر از دو جهان پوشی و بر خود نگری

عالم واقعه با عالم پندار یکی است

آدمیزاده گر عاشق نبود، پیر خرد

گفت نقش وی و نقاشی دیوار یکی است

نکته‌ی عشق اگر از خط ساغر خوانی

مسجد و مدرسه و خانه‌ی خمّار یکی است

اگر از عشق روان سوز بود منشأ درد

نیست تردید که بیمار و پرستار یکی است

باغبان گر متنعّم بود از نعمت عشق

به نظرگاه دلش نقش گل و خار یکی است

دست در زلف دو تای تو چو بردم دیدم

حلقه در حلقه یکی طرّه‌ی طرّار یکی است

چشم دل گر بگشایی به حقیقت بینی

آن چه در پرده نهان است و پدیدار یکی است

زنده در عالم تصویر همان نقّاش است

همه را خواب عدم برده و بیدار یکی است


حافظ

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

هوشنگ ابتهاج

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده‌ی ماست فروغ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست

قاسم انوار

پیش ما قصه‌ی جام و جم و جمشید مگو

هر چه گویی به جز از طلعت خورشید مگو

هر کجا حسن رخش تاختن آرد آنجا

همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو

هر کجا عید جمالش بنماید آنجا

زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو

هر کجا عشق و محبت به روان‌ها برسد

امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو

گر دلت از دو جهان فارغ و آزاد آمد

سخن از بیم مران قصه‌ی امید مگو

گل خوشبو به میان چمن ار جلوه دهد

با چنین جلوه‌ی رنگین سخن بید مگو

چون تو را یار به تحقیق نماید دیدار

بیش از این قصه‌ی افسانه و تقلید مگو

سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن

عقل فرمود کزین دولت جاوید مگو

گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند

قاسم از دیده بگو قصه‌ی نادید مگو