فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
گل بیثمر
در میان قفس سینه نهادی تو دلی را
نه نصیبی به گُلی نیز بهجز خار و گِلی را
گو چه تدبیر نمودی تو به محبوسی خاکم
ره نما یار میان تو و این خاک وِلی را
دام خود گو بهکجا پهن نمودی که نمایم
به شکاران تو افزون به هوس مرغ دلی را
باغبان آب کمی بیش سزد تشنه نهالان
هم گُل بیثمرِ نزد درختان خجلی را
نازنینا چه شود شاد نمایی به وصالت
متألم ز همه بیخبرانت کسلی را
عماد خراسانی (عماد الدین برقعی)
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست،ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقهی این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم،خود ز کمندت نرهانم
سر پر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنهی ساز دلم و سوزِ نهانم
ساز بشکستهام و طائر پر بسته،نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم افزاست فغانم
سرو بودم،سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
آن لئیم است که چیزی دهد و بازستاند
جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم
که تو را دید که در حسرت دیدارِ دگر نیست
آری آنجا که عیان است،چه حاجت به بیانم؟
بار ده بارِ دگر ای شه خوبان،که بترسم
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم،چه بهارم،چه خزانم؟
گریه از مردم هشیار،خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطرهی اشکی بفشانم
ترسم اندر بَرِ اغیار بَرم نام عزیزت
چه کنم؟بی تو چه سازم؟شدهای ورد زبانم